۱۴.۵.۹۶

اهريمن


ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی بره باد نشانده
ای آمده از چشمه خورشید تمنا
دامن لب مرداب پراز ننگ کشانده

ای برکه گم گشته بصحرای محبت
مگذار که تن برتو کشد شاعر بدنام
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت بنهد گام

تب دار لب تشنه بهم دوز و میالای
با بوسه مردی که گنه سوخته جانش
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه پرمهر خود اورا مکشانش

گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپک بپرهیز
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
برشانه این شاعر خودخواه میاویز.

نصرت رحمانی







هیچ نظری موجود نیست: