۳.۶.۹۶

کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار


آن قصه شنیدید که درباغ یکی روز
از جور تبر زار بنالید سپیدار
کزمن ندگر بیخ و بنی ماند و نشاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده درآن باغ سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخه‌ام افتاد در آخر بتنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آنرا که بسوزند چو من گریه کند زار
کو دولت و پیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر برکشد و میوه نیارد
فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند نه از پار.

پروین اعتصامی








هیچ نظری موجود نیست: