۸.۳.۹۶

تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان


بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهرجان پاک بگردان
پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ
دست بسی را ببسته‌اند به دستان
تا خرلنگی فتاده‌ست زسستی
توسن خود را دوانده‌اند بمیدان
جز بدو نیک تو چرخ می‌ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان
چندکنی همچو گرگ حمله بمردم
چند دریشان همی بناخن و دندان
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و بدامان
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه دانش و عرفان
کارگران طعنه میزنند بکاهل
اهل هنر خنده میکنند بنادان
ازخم صباغ روزگار برآید
هرنفسی صدهزار جامهٔ الوان
غارت عمر تو میکنند بگشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز بفنا چهر جان نبینی ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان
عالمی و بهره‌ات نیست زدانش
رهروی و توشه‌ات نیست درانبان
تیه خیالت بمقصدی نرساند
راهروان راه برده‌اند بپایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان
کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فرشته شیطان
تاتو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش زبهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه زخورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان.

پروین اعتصامی






هیچ نظری موجود نیست: