۱۲.۱.۹۶

باد یارب زسعادت همه روزش نوروز


پی‌ خود داشت، زفکر دو جهان آزادم
تا بهوش آمدم از فرش بعرش افتادم

پای من برسر گنج است چو دیوار یتیم
دست خود بوسه زند هرکه کند آبادم

سفر پی‌خودیم پا بهرکاب است، کجاست
باد دستی که بیک جرعه کند امدادم

کار من درگره از پرهنری افتاده است
دارد از جوهر خود موقلم فولادم

باد یارب زسعادت همه روزش نوروز
هر که درعید بیاید بمبارکبادم

ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد بدام دگران صیادم

خانه آینه را تنگ کند بر شیرین
بیستونی که مصور شود از فرهادم

منهم آن گوهر شهوار که از غلطانی
از کنار صدف چرخ بخاک افتادم

شب آبستن امید شد آنروز عقیم
که من از مادر سنگین دل دوران زادم

به چه امید دهم دامن فریاد زدست
منکه فریاد رسی نیست بجز فریادم

نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از یادم.

صائب تبریزی

هیچ نظری موجود نیست: