من هوادار دانش و خرد، بر اساس و بر مبنای کردار و عملم و معتقدم که آدمی که متولد شد، چه بخواهد چه نخواهد، تاثیرگذار خواهد بود. اصولا هدف و فلسفه آفرینش بجزاین نیست.
ما خود را انسانهای آزادی میدانیم و انتظار داریم تا این آزادی محترم شناخته شود. و اگر چنین نشود و اگر مجبور باشیم برای بدست آوردن این احترام که کمترین و اصلیترین پایه هستی انسانی مان است بجنگیم، بمرور زمان از ماهیت آدمی خارج خواهیم شد. بربر و نخراشیده، بیرحم و درنده بار خواهیم آمد.
اساس شخصیت انسان آزادی اندیشه اوست و این آزادی اندیشه ، مخرج مشترک با سایر موجودات دنیا است. نمیتوان ادعا کرد که هیچ چیز در ورای "جز من" وجود ندارد، چنین ادعایی نشان از ناپختگی، خامی و دانش ضعیف آدمی دارد، چرا که پرسشهای بسیاری است که با این اندیشه نمیتوان به آنها پاسخ گفت. و از طرفی نیز زندگی ما نمیبایستی متأثر از گناه اولیه باشد و براساس آن شکل گیرد.
میگویند چیزی بنام وجدان وجود دارد كه هیچ حكم بیرونی نمیتواند آنرا مقید كند. این اندیشه در ارتباط با ایمان و با احكام شرعی و مذهبی مطرح میگردد. دانش امروز آدمی میگوید که وجدان خاستگاه فیزیکی در مغز دارد که از کودکی مانند دیگر اعضا میتواند پرورش یافته، بزرگ گشته و یا در نطفه خفه شود.
ما آزاد بدنیا میاییم و نمیبایستی بتدریج در بند شویم. چه بندهای قابل رویت مانند قانون و جرم، چه بندهای نامرئی اخلاقِ مذهبی و از پیش نوشته شده مانند گناه. چرا که این بندها را دیگر آدمها که از ما برتر نبودند نوشته و وضع کردهاند و چه کسی میگوید تو بهتر از منی؟ این مذهب ساخت مغزهای تکامل نیافته است که بین موجودات تفاوت قائل میشود و آدمیان را در گروههای مختلف قرار میدهد. و آدمیان را گله وار توصیف کرده، رفتارها را گروهی داوری کرده و برای همه آب ریزشهای بینی یک نسخه سرماخوردگی مینویسد.
آدمی تمایل به آزادی از هر قیدوبند را دارد و از طرفی قوانین جدا از انسان نیست و آدمی نظم و قاعده و قانون را دوست دارد. چگونه میتوان با این دوگانگی کنار آمد؟ آزادی راستین در اندیشه آزاد تعریف میشود و اندیشه آدمی نمیتواند آزاد باشد چرا که در اجتماع انسانی در برخورد با دیگر آدمیان شکل گرفته و متأثر میگردد. اندیشه با هستی من سر و كار دارد، با نادیده گرفتن آن از خودم سلب انسانیت كردهام و این متمایزكننده من از دیگر موجودات است. چگونه میتوان با عواملی که به آگاه و ناآگاه به عمد و یا اتفاقی بر این اندیشه ضربه وارد میاورد در افتاد و آنان را زدود؟ چگونه میتوان از این تأثر فرار کرد؟
این یك بحث اصلی و خاستگاه تردید است كه بجدا كردن حوزه درون و برون میپردازد كه باهیچ ابزار نمیتوان آنرا مهار كرد. این یک جبر و اصل است که هیچ عامل خارجی نمیتواند آدمی را که بدرون خود آگاه است، محدود كند. كه آدمی نه حدود دارد و نه بیپایان است. ضوابط بیرونی برای امور بیرونی است، در حالی كه ضابطه اندیشیدن خود حقیقت است.
میگویند تحولات و رشد اندیشه در آدمی بدو شکل انجام میپذیرد: نخست تحولات تدریجی، آرام ، کسالت آور و از پا در آورنده که به قیمت عمر تمام میگردد و نتیجه آن
تا توانستم، ندانستم، چه سود
چون که دانستم، توانستم نبود
است و دوم تحول سریع و همراه با خشونت با ريشههای طغیان که نتیجه آن از پا درآمدن یکباره، دیوانگی و در بهترین حالت گوشه گیری است. در اینجا نیچه جنگ ( جنگ با عوامل بیرونی و درونی ) را پیشنهاد میکند و میگوید:
اگر آدميان شورش و جنگ را بفراموشی بسپارند دیگر هیچ امیدی نمیتوان به آنان داشت ، مگر در عالم خواب. هنوز هيچ وسيلهای مانند يك جنگِ بزرگ برای بكار انداختن آن نيروهای نهفته كه فقط درميدان جنگ آشكار میشوند پيدا نشده است. آن وجدانی كه از ارتكاب قتل و نظاره خونسردانه به آن پديد میآيد، آن شور ناشی از نابودی دشمن، آن بی اعتنايی غرورآميز نسبت به مرگ ( چه مرگ خود و چه مرگ دوستان ) و خلاصه آن نيروی زلزله وار كه روح ملتهایی را كه در آستانه انحطاط و از دست دادنِ شادابی ملی هستند نجات میبخشد، هيچ كدام از اين پديدهها جز در سايه جنگ امكان پذير نيست ! و نهرو در پاسخ و درباره گسترش فلسفه و انديشه خشونت آميز میگوید: ... در ماورای تمام اين چيزها يك فلسفه خشونت شديد و فوق العاده برقرار میشود. نه فقط خشونت مورد تمجيد و ستايش قرار میگیرد و تشويق میشود بلكه عالیترین و وظيفه انسان بحساب میآمد و زمانی که آدمی به اینجا برسد، مجلس ختم اندیشه و انسانیت را باید برپا ساخت.
مکتب فکری بنام سولیپسیسم میگوید که انسان به بیرون از خود راهی ندارد و همواره تنهاست و هیچ کس حرف او را درک نمی کند. تجربیات یک شخص بصورت تجربیات واقعی برای دیگران نیست. پیداست که چنین مکتبی نوعی ایده آلیسم افراطی است زیرا واقعیت درآن، فقط خود، و جهان قابل درک خود است. واقعیت بیرونی صرفاً تصویری از ذهن ماست که بعداً انسان برای راحتی خود ساخته است. هرچند این فلسفه را نمیتوان جدی گرفت و بقول هگل آنرا باید ایدهآلیسم ذهنی خواند ولی از این مهم نیز نباید براحتی گذشت که شناخت خود و عملکردهای ناشی از این شناخت بعنوان اولین واقعیت مطلق، آدمی را تنها راه رستگاری و رسیدن به پاسخ هاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر