۲۹.۱۲.۹۵

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید


چند گوئی که چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام ببار آید

روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل بسلام گلنار آید

زاروار است کنون بلبل وتا یکچند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید

گل سوار آید بر مرکب و یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید

گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد بصلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید

باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کش
زهره از چرخ سحرگه بنظار آید

هر کرا شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را بچکار آید

سوی من خواب و خیال است جمال او
گر بچشم توهمی نقش و نگار آید

نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید

روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت ببار آید

فلک گردان شیری است رباینده
که همی هرشب زی ما بشکار آید

هرکه پیش آیدش ازخلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید


نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

گرعزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری، می ناخوش و خوار آید

هرکسی را زجهان بهرهٔ او پیداست
گرچه هر چیزی زین طبع چهار آید

می بکار آید هرچیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بدو نیک زمانه بقطار آید

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت بحصار آید و بندو دز
گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند
هنر زید سوی عمر و عوار آید

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید

گیسوی من بسوی من ندو ریحان است
گر بچشم تو همی تافته مار آید

فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی هردو ز نار آید

چون برادر نبود هرگز همسایه
گرچه با مرد بکهسار و بغار آید

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همی زیر عیار آید

بسرا اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون غله گزار آید

خنک آنرا که بعلم و بعمل هر شب
بسرا اندر با فرش و ازار آید.

ناصرخسرو

هیچ نظری موجود نیست: