۱۰.۱.۹۶

پرگل زجوش حسن تو دامان باغها


ای روشن از فروغ تو چشم چراغها
پرگل زجوش حسن تو دامان باغها

نوروز شد که جوش زند خون باغها
از بوی گل، پریزده گردد دماغها

در رهگذار باد سحرگاه نوبهار
از خیرگی زلاله فروزد چراغها

چون روی شرمگین که برآرد عرق زخود
از خود شراب لعل برآرد ایاغها

در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها

درخاک وخون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن بباد داده زلف دماغها

زان چاشنی که لعل تو درکار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغها

مردان بدیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغها

روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه داغها

نوری نمانده است بچشم ستارگان
افکندنی شدهست سر این چراغها

صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم بخاک فغانی چراغها.

صائب تبریزی

هیچ نظری موجود نیست: