۱۰.۱۱.۹۵

کشیده مرا در عالم مستی نمی‌دانم


دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله اینو آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آنهم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران نمی‌دانم

دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان نمی‌دانم

دل وجان مرا هرلحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان نمی دانم

اگر مقصود تو جان است رخ بنما وجان بستان
وگر قصد دگر داری من این وآن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی برآن پیمان نمی‌دانم

ترا یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم یارب که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نمی‌دانم

چواندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان نمی‌دانم

به امید وصال تو دلمرا شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم

نمی‌یابم ترا در دل نه درعالم نه در گیتی
کجا جویم ترا آخر من حیران نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن بروی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان نمی‌دانم

بزندان فراقت درعراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ازین زندان نمی‌دانم.

عراقی


هیچ نظری موجود نیست: