۳۰.۱۰.۹۵

نگذاشت روزگار که گردد میسرم


آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم

می‌خواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم

از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری بیاکه با تو دمی خوش برآورم

جانا روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم

زین گونه سرکشی که تو آغاز کرده‌ای
از دست جور تو نه همانا که جان برم

دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم

باوصل همه بگو که عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگر.

عراقی

هیچ نظری موجود نیست: