۹.۱۰.۹۵

چو آفتاب بهرذره می‌نماید رخ


بیاکه خانهٔ دل پاک کردم ازخاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی حاشاک

بلطف صید کنی صدهزار دل هردم
ولی نگاه نداری توخود دل غمناک

کدام دل که بخون در نمی‌کشد دامن
کدام جان که نکرد ازغمت گریبان چاک

دل مراکه بهرحال صید لاغر توست
چو میکشیش میفگن ببند برفتراک

کنون اگر نرسی کی رسی بفریادم
مراکه جان بلب آمد کجا برم تریاک

دلم که آینه‌ای شد چرا نمی‌تابد
درو رخ تو همانا که نیست آینه پاک

چو آفتاب بهرذره می‌نماید رخ
ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک.

عراقی

هیچ نظری موجود نیست: