۲.۷.۹۵

من خاک شوم جانا در رهگذرت افتم


هر شب دل پرخونم برخاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی برخاک درت افتد

آیم بدرت افتم تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم جانا در رهگذرت افتم
آخر بغلط روزی برمن گذرت افتد

گفتم که بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت ندانستم گفتم مگرت افتد

در عمر اگر یکدم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رای دگرت افتد

کم نال عراقی زانک، این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد.

عراقی