۶.۵.۹۵

بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق


حدیث جان بجز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که اردو قدر هندوستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمان‌شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند.

خواجوی کرمانی