وقتی نگاه آدمی تنها به دید و گفتار و پذیرش و خرسندی دیگران باشد، زندگی مفهوم دیگری پیدا میکند و بسیار تلخ و رنج آور است.
داستان زیر را یکی از کسانی مینویسد که در جمهوری اسلامی بزرگ شده و تحت تربیت مربیان و ملایان مدعی اسلام بوده است. داستان بسیار سادهای است ولی بخوبی نشان میدهد چگونه مربیان بیتربیت و مسلمینی که خود محتاج آموزش و تربیتند، در راس امور تربیتی یک ملت جای گرفته و طبیعتاً عدم توانایی آنان در یاد دهی بدیهیات و اصول پیش پا افتاده تربیتی به کودکان، آیندگان سرزمین ما را به تباهی کشانده است. تا جایی که یک آدم، اخلاقیات خود را زیر پرسش میبرد و برای کار درست خود تردید نشان میدهد.
و از آن بدتر با نوشتن این داستان مشوق توحش شده و برای آن دسته از کسانی که هنوز به تربیت اجتمایی و فرهنگ همزیستی در یک جامعه پایبندند، علامت سئوال میگردد.
پرویز پرستویی مینویسد:
وقتی هشت سالم بود یکروز از طرف دبستان ما را برای گردش علمی به بازدید از کارخانه بیسکویت سازی بردند.
ما درحالیکه بصف بودیم بنوبت بطرف خط تولید بیسکویت رفته و کارکرد آنرا دیدیم. وقتی بقسمت پایانی خط تولید رسیدیم، دستگاه بیسکویتهای ساخته شده را در سینی بزرگی به بیرون میداد.
برخی از بچهها با دیدن بیسکویتهای حاضر و آماده با خوشحالی از صف بیرون زده و بطرف دستگاه رفته و از بیسکویتهای بیرون آمده برداشته و شروع بخوردن کردند.
با اینکه خیلی دلم میخواست مثل آنها بروم و بیسکویت بردارم، ولی چون مادرم بمن آموخته بود که بدون اجازه بمال مردم دست زدن، اشتباه و کار زشتی است، پس در صف ماندم و آنها را تماشا کردم.
ولی مدیران کارخانه و معلمان همراه به آنها گوشزد نکرده و به آنها نگفتند که کارشان زشت است و آنها را از این کار باز نداشتند! و یا دستکم بکودکانی که هنوز در صف ایستاده و تربیت را رعایت کرده بودند، بیسکویت نداده تا بدین ترتیب مشوق آنان کردند!! در آخر آنهایی که بدین ترتیب بیسکویت خورده بودند، خوشحال بهمراه من که بخاطر رعایت کردن قواعد و قانون بینصیب از خوردن بیسکویت مانده بودم بطرف مدرسه برگشتیم!
آنروز گذشت ولی تجربه ناکام بازدید از کارخانه بیسکویت سازی در درازای ۴۰ سالی که امروز از سنم میگذرد بارها و بارها، تکرار شده است!
خیلی جاها سعی کردم که قواعد و قانون و روش زندگی صحیح در یک اجتماع را رعایت کنم .
ولی در نهایت من چیزی ندارم و آنهایی که برای رسیدن به اهدافشان همه قواعد و قوانین را زیر پا میگذارند، هنوز از بیسکویتهای در دستشان لذت میبرند. درحالیکه من از همان زمان تا کنون، بارها و بارها از خود پرسیده ام: آیا خوب بودن و خوب ماندن بهتر است یا رسیدن به بیسکویتهای زندگی؟ آنهم در اجتماعی که تو و شخصیت ترا با بیسکویتهای در دستت میسنجند؟
پرویز پرستویی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر