۴.۱۱.۹۲

گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد؟


شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بیغم 

خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد میاید بگوش از دور
به کرداری که گویی میشود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش 

میتراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوشایندی
نشسته شوهرش بیدار 

می گوید بخود درسکوت پردرد
گذشت امروز، فردا را چه باید کرد؟
کنار دخمه غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر درسکوت کوچه میگویند ومیخندند
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمیگرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب میگرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار ....


مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست: