۱۰.۱۱.۹۲

سر بسته ماند


از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه‌ام را به سنگ گشودم
مغاک جنبش را زیستم
هوشیاری‌ام شب را نشکفت 

روشنی‌ام روشن نکرد
من ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور 

شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری‌ام سر بسته ماند 

من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک بزرگ 

من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد 

لبخند می شکفد 
زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.

سهراب سپهری



هیچ نظری موجود نیست: