۲۷.۱۰.۹۲

غیاب تو خود حضور است


در خون من، نسل‌های زنان زنده به گور شیون می كنند من اما بر این پای می فشارم كه تو را در زیر نور خورشید و بر چشم انداز نیزه‌های قبیله دوست بدارم.
مادام كه ما را فردایی نیست چرا روزگار عشقمان را نزییم.
نزدیك مشو، دور منشین كوچ مكن، به من مپیوند مرا تباه مكن، مرا خمیده مساز ما باید كه پرواز كنیم چون دو خط موازی با هم كه به هم نمی پیوندند كه نیز از یكدیگر دور نمی شوند و عشق همین است .
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم كرد به یاد ماندنی بزودی دوستت خواهم داشت.
‌ای مرد! با تو از كرم ابریشم خزنده به پروانه‌ای بدل می شوم كه با حریر خویش پرواز می كند.
با تو دریافتم كه خاكستر، اخگر می شود و آب بركه‌های گل آلودِ بارانِ گذرگاه‌ها دوباره به ابر بدل می شوند و گل‌های پژمرده در ظروف سیمین تالارها به غنچه‌های كوچك در كشتزاران خویش باز می گردند.
عشق ما مدیون تاریكی است چه اگر ظلام نمی بود من در تاریكی خویشتن بر نور حضورت دل نمی باختم.
عشق ما رنگین كمان است كه به خورشید می گوید بسیار درخشان مباش كه من خواهم رفت و به تمامی پنهان مشو كه من خواهم رفت من آن عشق بزرگم كه وصال بزرگ و فراق بزرگ مرا خواهد كشت.
زن فالگیر آمد و كف دست مرا گرفت تا طالعم را بخواند به او گفتم طالعم را بخواند اما در كف دست تو.
دموكراسی؟ آری حتما اما با زنی دیوانه چون من چه می كنی كه پیاپی به دیكتاتوری عشق تو رای می دهد!
از نخستین گزش به عشق ایمان نمی آورم اما می دانم كه ما پیشتر یكدیگر را دیدار كرده ایم سایه ات پیوسته، به سایه ی من می پیوندد در گذر روزگاران در میان آینه‌های ازلی و مرموز عشق من همواره از تو سرشارم در خلوت قرن‌های پیاپی.
هنر عشق این است كه عاشق آگاه باشد حتی هنگام مردن و بر گستره افق بنویسد بدرود!
به تو معتاد شدم و كار آخر شد سوزنی زرین و مخدر حضور تو را در شریان‌های من می كارد.
زبان، ابزار سوءتفاهم است تنها سكوت زبان عاشقان است.
غیاب تو خود حضور است!
مرا لمس كن تا از زنی یخین به جویبارهای جنون بدل شوم.
آهسته، آرام، دستت را بر من بگذار و همچون روزگارت مرا سخت مفشار كه در میان انگشتانت درهم می شكنم

 بیش از این نزدیك میا بیش از این دور مرو.
دوستت می دارم اما خوش ندارم كه مرا دربند كنی بدان سان كه رود خوش ندارد در نقطه‌ای واحد از بسترش اسیر شود

 مرا دوست بدار آنچنان كه هستم: لحظه‌ای گریز پا.
بزودی از تو بیزار خواهم شد زیرا تو آن مردی هستی كه شاید براستی دوستت بدارم.
كه را یارای آن است كه در بستر، خویشتن رها كند در حالی كه می داند خاطرات آن خنده‌ها در این بستر از زانوانش بالا می آید آن گاه متراكم می شود بر فراز سینه‌اش چونان سنگ لحد .

كه را یارای آن است كه پیراهن پشمینی بپوشد كه در آستینش پرِ كاهی از زمستان گذشته مانده باشد
 این كاهی است كه كمر فراموشی را شكسته است.
در آن لحظه كه خورشید با تمامی نورش در دریا فرو می رود

 من بیدار می شوم
 تنها عشق تو مرا از روزمرگی شبانه با شب زنده داری بیرون می كشد.

غادة السمان



هیچ نظری موجود نیست: