۲۳.۱۰.۹۲

بر کران بنشستگان باید گریست


بال هایم سوخت از خورشید و باز
در خیال اوج پروازم هنوز
غرقه در آتش میان موج خون
ساحل مرغان آوازم هنوز


بس که بی بال به خاکم افکند
آسمان را بال خود پنداشتم
گرچه بودم همقفس با اختران
در دل یاران سحرها داشتم 


دست ما و من به چشمت خاک ریخت
هست را چون نیست با من کار نیست
می پرم با بال خورشید و دگر
جان من زنجیری رفتار نیست 


آن شبانگردی که غرق نور گشت
دیگرش پروای ساحل نیست ، نیست
دام ظلمت ناتوان از صید اوست
بر کران بنشستگان باید گریست 


ای تو بال ذره های ناامید
در خیال اوج پروازی هنوز ؟
غرقگان را همنفس در عمق درد
ساحل مرغان آوازی هنوز ؟

صالح وحدت

هیچ نظری موجود نیست: