۱۵.۱۰.۹۲

چون نگه می‌کنم نمانده بسی


هر دم از عمر می‌رود نفسی
چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب ِنوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنان هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد چون همی بباید مرُد
خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست

عمر برَف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غَره هنوز

ای تهی‌دست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خو یـد 
وقت خرمنش خوشه باید چید.


از کتاب گلستان سعدی
_____________________________________________
سبیل [سبیل = راه]
آفتاب تموز [آفتاب مردادماه]
به خو یـد [ خید خوانده می‌شود. خوشه نارس گندم و جو]



هیچ نظری موجود نیست: