۹.۱۱.۹۲

شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها


ز دهکده های جهان من
بیراهه ها از سینه ی متروك گورستان غم ها
با شاهراه شهرها پیوند می یابند
ما اشکهامان را فشاندیم
ما دستمال سبز و خیس خویشتن را
بر نرده های زنگدار این ضریح خالی از هر چیز بستیم
اما غروبی هست در بیرون و صدها مرغ بی نام
(شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها)
در آسمان پرواز دارند
ما در غروب نامهامان اشکهامان را فشاندیم.

رضا براهنی
از یادهای بامدادان– از دفتر شبی از نیمروز

هیچ نظری موجود نیست: