سرم را از لای در کردم تو.
آقاجان گفت: «پا شدی سیا؟! بدو بیا پیش باباپیره!»
راست رفتم روی تشکِ نرمش و سُر خوردم زیر پوستینش و خودم را چسباندم به پهلوش و صورتم را به بازوش مالیدم. تشک آقاجان، نرمترین تشکها بود و پوستینش، گرمترین پوستینها و خودش، گرم و نرمترینِ آدمهای دنیا!
نورصبا داشت بساط منقل را جمع میکرد. حقّههای فیروزهای و شرابی و نیلی را که توش مربّا بود و نقل و آبنبات قیچی بود، سوهان، عسل و شکرپنیر بود، گذاشت تو سینی و [روی] رف چید و رفت. نفسم را حبس کردم که آقاجان یادش برود آن جا هستم و همیشه همان جا بمانم، امّا نفس میخواست بیرون بیاید و به تقلّا افتادم!
آقاجان پوستینش را کنار زد. گفت: «سیاطلای من! اون زیر ناراحتی؟» مثل آن روز شد که روی زانوش نشستم. میخواستم سبک بشوم که آقاجان بگذارد همیشه روی زانوش بنشینم، امّا بدتر، سنگین شدم و آقاجان گفت: «بیا پایین سیا! زانوی باباپیره، استخوان خالیه! دردت مییاد.» و گذاشتم زمین. من گریه کردم.
حالا هم بغض کردم. آقاجان گفت: «بیا بیرون دخترطلا!» خودم را بیشتر به پهلوش چسباندم. آقاجان گفت: «اگه بیای، عصر میبرمت کافهشهرداری. بیا بیرون.» شانههام را انداختم بالا. آقاجان گفت: «برات بستنی میگیرم. با هم [سوار] درشکهی چرخ فلک میشیم.» گفتم: «من تنها سوار اسب میشم.» آقاجان گفت: «باشه.» گفتم: «نمیخوام!» آقاجان گفت: «ای دُمبریده!» گفتم: «ای دُمبریده! ای دمبریده!» آقاجان گفت: «دِ بیا بیرون سیاخانمِ دمبریده! عوضش خیمهشببازی هم تماشا میکنیم.» گفتم: «سیاهه، از اون بالا، رو سرِ مردم، فیش! ... .» آقاجان دستش را گذاشت روی دهنش، گفت: «وای! نیگا!» من هم دستم را گذاشتم روی دهنم، گفتم: «وای!»
آقاجان گفت: «بیا بیرون یه چیز خوب بهت بدم!» گفتم: «یه چیز خوب؟» آقاجان سرش را تکان داد و من آمدم بیرون. گفت: «اوّل ببین کسی پشت در نباشه، ببینه چی بهت میدم!» دویدم دمِ در و تندی بیرون را نگاه کردم. گفتم: «هیچ کی نیست.» آقاجان گفت: «خوب نگاه کن! برو بیرون ببین مهرعلیام نیست؟» رفتم بیرون. صدای مادرم از دور میآمد. برگشتم تو. گفتم: «نه، ماما اون جاست.» و با دستم دورترین نقطهی دنیا را تو فضا نشان دادم.
آقاجان بلند شده بود و داشت مینشست و هرچه قرار بود به من بدهد، تو بغلش بود و خیلی هم گنده بود؛ چون پوستینش از جلو باد کرده بود. گفت: «خب، درو ببند، بیا بشین رو به روم.» در را نبستم! رفتم رو به روش نشستم. آقاجان گفت: «نشد خانمطلا! درو ببند، بعد.» در را چند دفعه زدم به هم تا بسته شد و برگشتم. آقاجان گفت: «اگه گفتی تو بغلم چیه؟» گفتم: «کیفته.» گفت: «کدوم کیف؟» گفتم: «اون این قدیه.» و با دستم بزرگترین کیف دنیا را تو هوا کشیدم. آقاجان گفت: «این قدیه؟» گفتم: «توش آبنباتهها!» و از آن خندههایی کردم که میدانستم آقاجان را خنده میاندازد و بعد همهی آبنباتها را میریزد تو دامنم، امّا آقاجان جدّی گفت: «نه، اون نیست!» گفتم: «همونه! شکلاتم توش هست. شکلات و آب ... .» و چشمم افتاد کنار مخدّهی مخمل و دیدم کیف آن جاست و زبانم بند آمد. سرم را انداختم پایین و از زیر ابروهام، دست آقاجان را نگاه کردم که با لبش بازی میکرد و رگهای روش، رنگ چشمهای آبیاش بود. آقاجان، چشمآبیترین موجود دنیا بود و موسفیدترین و پیرمردترین!
مادر از بیرون داد زد: «شاجان! سیا، پیش شماست؟» من گفتم: «دِ بده، ماما الان مییاد میبینهها!» آقاجان، لبهاش را شکل «نچ» کرد و بعد به ماما گفت: «مهرعلیا! بازی ما رو به هم نزن.» دراز شدم و از روی پوستین به چیز گندهای که آن زیر بود، دست زدم. آقاجان گفت: «نه! نه! نشد. همون جا رو به روی من بشین.»
ماما گفت: «بهش بگید بیاد روغنماهی و شیرش رو بخوره، فوراً!» آقاجان گفت: «امروز شیرتو تو دستشویی خالی نکردی؟!» با کلّهام گفتم: «نه!» آقاجان گفت: «ماما فهمید؟» با کلّهام گفتم: «آره!» آقاجان پرسید: «چه طوری؟ دید؟» گفتم: «نه، قدمخیر اون روز بهش گفت.» و با لحن صِدام، «اون روز» را که «دیروز» بود، اوّل دنیا کردم. آقاجان به لبِ ورچیدهی من نگاه کرد و سرش را آورد جلو و یواشکی گفت: «این دفه بریزش زیر قالی!» آقاجان عاقلترین پیرمرد دنیا بود و خوبترین! گفتم: «خب.»
ماما گفت: «شنیدین شاجان؟ ... شاجان؟» آقاجان گفت: «بعله!» ماما گفت: «اگه نیاد مییام بازی رو به هم میزنمها.» آقاجان گفت: «مییاد. مییاد.» باز دستم را دراز کردم. آقاجان لبش را گاز گرفت. دستم را پس کشیدم. گفتم: «خرسه! یه خرس گندهس!» آقاجان گفت: «نه.» گفتم: «توپه!»
- نه!
- عروسکه!
- نچ!
گفتم: «صبر کن.» و دویدم رفتم از تو اتاق، زرّافه و ماشین و یک بغل اسباببازی دیگر آوردم: «از ایناس!»
- نچ!
- پیشیه؟! یه پیشیهی سیا!
- نه!
- خرسه!
- یه دفه که گفتی! گفتم نیست.
دور اتاق را گشتم. دستم را گرفتم به لبههای رف و روی نوکِ پنجه، آن بالاها را تا جایی که میشد، دیدم. سرم را چسباندم به شیشه و باغ را نگاه کردم: «گلدونه!»
- نچ!
باز نگاه کردم. خوب نگاه کردم: دور و بر را، دیوارها را، باغچهها را. تو دنیا دیگر هیچ چیز نبود! آسمان را نگاه کردم. هوا، ابر بود: «خورشیده!» آقاجان خندید. «خورشیده! فهمیدم، خورشیده!» آقاجان این قدر خندید که از چشمهاش اشک آمد. گفت: «نه طلاطلا! خورشید که زیر پوستین باباپیره نمیره!»
- پس چیه؟ دِ بگو!
از بیرون، صدای پا آمد. مشتهام را کوبیدم روی زانوم و بیشترین بیحوصلگی را نشان دادم. گفتم: «دِ بده آقاجان! اومدن. الان بده، دِ بده.» لای چشمهام را باز گذاشتم! آقاجان گفت: «نشد. درست ببند!» سرم را بالا بردم که از درز چشمم ببینم! آقاجان گفت: «محکم ببند. با دستهات روشو بگیر ... خب، حالا واکن.»
جلوِ رویم، یک جعبه بود رنگ عسل؛ و روش گل و بوتههای برجسته داشت. روی نقشها دست کشیدم ببینم نوچه یا نه؟! آقاجان گفت: «درشو وا کن.» باز کردم. روی لولاهای زردی باز شد که به نازکیِ سوزن بود و به بلندی سنجاق. داخل در، یک دیوارهی کوتاه بود با همان گل و بوتهها و همهی گودی جعبه، مخمل طلایی بود، جز یک باریکه، که درِ چوبی داشت و روی درش یک دستگیره بود که انگشترِ انگشت وسطی دستِ چهارسالهی من بود.
آقاجان دستش را کرد پشت دیواره و گفت: «این جا کاغذ و پاکت میذاری.» بعد گودی مخمل را نشان داد: «و این جا کتاب و کتابچه.» بعد درِ باریکه را برداشت. گودی مخملپوشِ زیر در، دو قسمت بود: یک قسمت گنده، یک قسمت کوچولو. آقاجان انگشتش را کرد تو جای کوچولو: «این گِرده، جای دواته. این درازه، جای قلم.»
جرأت نکردم به هیچ چیز دست بزنم. حتّی مخمل طلایی را ناز نکردم. فقط نگاهم، با سرعتی که میتوانست، از جای کاغذ و پاکتم به خانهی دواتم و به قلمدانم میدوید. به آقاجان نگاه کردم. داشت میخندید. آقاجان خوشگلترین آدم دنیا بود! گفتم: «این مال من آقاجان! مال من!» آقاجان گفت: «مال تو طلاجان! مال تو، امّا هنوز تموم نشده. ببین.»
جای کتاب و قلم و دوات، جلوِ چشمهای متحیّر من، عقب رفت و یک دنیای دیگر پیدا شد. تو این دنیا، دو تا کشو بود با همان دستگیرههای انگشتری و تا آن جایی که کشوها بیرون میآمد، فقط نرمی و گودیِ مخمل طلایی. بعد قوطیهای کوچکِ چسبیده به هم: مربع، مستطیل، گود، کمعمق. همه درشان رو به بالا باز میشد، با همان دستگیرهها و روی همان لولاها و تو همهشان همان مخمل طلایی خوابیده بود.
من میخواستم این دنیا را هم پس بزنم و بروم تو دنیای بعدی، امّا آقاجان گفت: «دیگه همینه. همهاش همینه.» آن وقت کشوها را کشیدم و درها را باز کردم. کشوها را بستم و درها را گذاشتم. با دنیای قلمدان و دواتدان، روی دنیای قوطیها را گرفتم. درِ جعبهی کهربایی را بستم. به نقش و نگارهای برجستهاش دست کشیدم. بازش کردم. از دنیای اوّل به دنیای دوم رفتم. برگشتم، رفتم، باز کردم، بستم، حلقهها را انگشتر کردم، لولههای سوزنی طلایی را لای چوبها پنهان کردم، نمایش دادم ... نمیدانم چند بار؟ نمیدانم تا کی؟!
دنیای من، که کوچکترین دنیاها بود، با خورشیدی که از زیرِ پوستین آقاجان سر برآورد، روشن شد؛ و روشن بود تا وقتی که ماما با لیوان شیر و روغنماهی آمد تو. گفت: «پاشو شیرتو بخور.» آقاجان گفت: «میخوره، میخوره. حالا کار داره.» ماما گفت: «واقعاً که شاجان! کار داره! ... پاشو سیا!»
از زیر ابروهام، آقاجان را نگاه کردم. چربیِ روغنماهی ریخت تو گلوم و بعد گرمیِ بیمزّهی شیر؛ و من و آقاجان، مزّهی تلخترین دوای دنیا را به ماما نشان دادیم: من با دهن و دماغم و آقاجان با چشماش! دست انداختم گردن آقاجان. زورش دادم، تفی و شیری و روغنیش کردم و بزرگترین عشق دنیا را ابراز کردم!
........
مزّهی روغنماهی تو گلوم ماسیده. آقاجان، خیلی سال است مرده و خورشید تو یک گوشهی آسمان ابری یا زیر پوستین کسی دفن شده .... شاید هم فراموش شده.
(برگرفته از: مجموعهی داستان «به صیغهی اوّل شخص مفرد»، نشر امیرکبیر(
خورشید زیر پوستین آقاجان
مهشید امیرشاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر