۱۴.۴.۹۲

کاش فراموش کنم


چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه انداختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم .
از آن تاریخ به بعد من ٬ تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه ی فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم !



آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر٬ یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم و سر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو به روی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) و پرسید : "چه مرضی داری ؟!"
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود...
دکتر گفت : "رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن!"
لباس هایم را بیرون آوردم٬ بدنم را دست کشید و گفت : "مزمنه٬ ولی زیاد دیر نکردی!"
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفته ام و یادم رفته پیش دکتر بروم
بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نیامد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم!!!
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت٬ تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم وی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد. بیرونش آوردم٬ دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است٬ یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است(!!!) تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تاکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : "کجا بروم ؟"
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیب هایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : "برو به این آدرس."
راننده تاکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : "آقا! متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم!"
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !‌) تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد. از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خرده ای طول کشید تا نوبت من رسید گفت :"دوباره چته ؟ مگه نسخه ی اولی تاثیر نکرد ؟"
گفتم : "دفعه اول است که من پیش شما آمده ام ."
گفت : "مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟"
گفتم : "واسه چی نسخه گرفتم ؟"
گفت : "واسه ضعف حافظه!"
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیب هایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاکسی است٬
می گوید : بی معرفت ‚ سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی!

تنظیم عمران صالحی و یک نفر دیگر! از کتاب یک لب و هزار خنده

هیچ نظری موجود نیست: