۲۱.۴.۹۲

دست هایی داری مثل نان٬ گرم!.......چرا دوستت نداشته باشم؟!!!


مادر مقداری آلو خريده بود و بعد از ناهار می خواست آن را به بچه هايش بدهد. آلو ها توی بشقاب بود.
وانيا تا به حال آلو نخورده بود و خيلی دلش می خواست مزه ی آلو را بچشد. هيچ کس توی اتاق نبود. او طاقت نياورد و يکی از آلو ها را يواشکی برداشت و خورد!
قبل از ناهار مادر ديد که يکی از آلو های توی بشقاب کم شده، پس موضوع را به پدر گفت.

سر ميز ناهار پدر گفت:" بچه ها کسی آلو نخورده؟"

بچه ها جواب دادند:"نه، نخورديم!"

وانيا قرمز شده بود ، اما او هم مثل بقيه گفت :" نه، من نخوردم."

آن وقت پدر گفت:"اگر کسی آلو خورده عيبی ندارد؛ ولی اشکال اينجاست که می ترسم شما بلد نبوده باشيد چطور آلو بخوريد، آخه آلو هسته دارد، اگر کسی هسته ی آلو را قورت بدهد، روز بعد می ميرد."

وانيا رنگش پريد و گفت:"نه، من هسته اش را از پنجره بيرون پرت کردم."

در اين لحظه همه خنديدند، اما وانيا شروع کرد به گريه کردن.

تولستوی

هیچ نظری موجود نیست: