مادر مقداری آلو خريده بود و بعد از ناهار می خواست آن را به بچه هايش بدهد. آلو ها توی بشقاب بود.
وانيا تا به حال آلو نخورده بود و خيلی دلش می خواست مزه ی آلو را بچشد. هيچ کس توی اتاق نبود. او طاقت نياورد و يکی از آلو ها را يواشکی برداشت و خورد!
قبل از ناهار مادر ديد که يکی از آلو های توی بشقاب کم شده، پس موضوع را به پدر گفت.
سر ميز ناهار پدر گفت:" بچه ها کسی آلو نخورده؟"
بچه ها جواب دادند:"نه، نخورديم!"
وانيا قرمز شده بود ، اما او هم مثل بقيه گفت :" نه، من نخوردم."
آن وقت پدر گفت:"اگر کسی آلو خورده عيبی ندارد؛ ولی اشکال اينجاست که می ترسم شما بلد نبوده باشيد چطور آلو بخوريد، آخه آلو هسته دارد، اگر کسی هسته ی آلو را قورت بدهد، روز بعد می ميرد."
وانيا رنگش پريد و گفت:"نه، من هسته اش را از پنجره بيرون پرت کردم."
در اين لحظه همه خنديدند، اما وانيا شروع کرد به گريه کردن.
تولستوی
وانيا تا به حال آلو نخورده بود و خيلی دلش می خواست مزه ی آلو را بچشد. هيچ کس توی اتاق نبود. او طاقت نياورد و يکی از آلو ها را يواشکی برداشت و خورد!
قبل از ناهار مادر ديد که يکی از آلو های توی بشقاب کم شده، پس موضوع را به پدر گفت.
سر ميز ناهار پدر گفت:" بچه ها کسی آلو نخورده؟"
بچه ها جواب دادند:"نه، نخورديم!"
وانيا قرمز شده بود ، اما او هم مثل بقيه گفت :" نه، من نخوردم."
آن وقت پدر گفت:"اگر کسی آلو خورده عيبی ندارد؛ ولی اشکال اينجاست که می ترسم شما بلد نبوده باشيد چطور آلو بخوريد، آخه آلو هسته دارد، اگر کسی هسته ی آلو را قورت بدهد، روز بعد می ميرد."
وانيا رنگش پريد و گفت:"نه، من هسته اش را از پنجره بيرون پرت کردم."
در اين لحظه همه خنديدند، اما وانيا شروع کرد به گريه کردن.
تولستوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر