صدای خرد شدنِ پنجره را میشنوم. تهویّه هم روشن نیست که صدا را خفه کند. از تخت خواب میآیم بیرون. کاش سنّ و سالِ خودم نبودم! کاش به پیری پدر و مادرم بودم، یا به جوانی پسرم! کاش این من نبودم که مجبور باشم به زنم بگویم: همان جا که هست بماند. بهش بگویم: همه چیز رو به راه میشود. آن هم با صدایی که نه او باورش بشود نه حتّی خودم! هر دومان، صدای داد و فریاد را از طبقهی پایین میشنویم. بهش میگویم: «یک چیزی تنت کن. لباس تنت باشد بهتر است.»
برق رفته. برای همین مسیر را با تلفنم روشن میکنم. حالا میشود صدای مردها را شنید که از پلّکان چوبی بالا میدوند. درِ حمّام را میبندم و روی خودم قفلش میکنم. پرش سایههایی را میبینم که با نورِ چراغقوّهها پهن میشوند. دستهایم را میبرم بالا. بهشان میگویم. «من این جام.» میخواهم بلند بگویم، ولی صدایم شبیه پچپچِ بچّههاست! « خواهش میکنم. همه چیز مرتّب است.»
کفِ زمینم. یک نفر مرا زد. نفهمیدم با دست بود یا با چوبِ گلف. مایعی دهانم را پُر کرده. یک کلمه هم نمیتوانم بگویم. دارم خفه میشوم. برای این که نفس بکشم، باید بگذارم درد فکّم وابیفتد مچ دستهایم را پشتِ سرم با چسب میبندند. انگار چسب برق است. از آن چسبها که وقتی بچّه هستی، برای بازی کریکت، دورِ توپ تنیس میپیچی. افتادهام روی زمین و چنان دردِ جانکاهی میکشم که پیش از، از حال رفتن، قدری سر و صدا میکنم.
بینِ دو مرد هستم. زیر بغلهام را گرفتهاند و از درِ ورودی بیرونم میکشند. نمیدانم چه مدّت گذشته. هنوز شب است. برق آمده و چراغها روشن است. نگهبان مُرده. پیرمرد افتاده روی زمین. دولّا شده. صورتش خیلی لاغر است. انگاری بهش گرسنگی میدادهایم. از خودم میپرسم: «چه طور کشتهاندش؟!» بهش نگاه میکنم. میگردم دنبالِ خون. ولی وقت چندانی ندارم.
گمانم چهار نفر باشند. یک کرولای مدل 81 مِسی دارند. وقتی هنوز بزرگ نشده بودم، یکی از این ماشینها داشتیم. این یکی ظاهر خوبی ندارد. آنها صندوق عقب را باز میکنند و مرا میاندازند داخل. هیچ چیز نمیتوانم ببینم. بخشی از صورتم روی یک فرشِ زبر است. بخش دیگرش روی لاستیک زاپاس. لاستیک چسبیده به صورتم. شاید هم من چسبیدهام به آن. کمکفنرها خراباند و هر دستانداز، ماشین را محکم تکانش میدهد. به یاد مطبِ دندانپزشکی میافتم که داری درد میکشی و میدانی که قرار است بیشتر از این هم درد بگیرد و فقط منتظر میمانی و سعی میکنی با فکر کردن به دوز و کلکهای ذهنی دردش را کمتر کنی!
حس میکنم تب دارم. یک تب مالاریای بالا که باعث میشود بلرزم و خودم را لُکّه کنم و بیخوابی بکِشم. امیدوارم پسرم، زنم و والدینم را نکشته باشند! امیدوارم به زنم تجاوز نکرده باشند! امیدوارم هر بلایی که سرم میآورند، اسید نپاشند روم! دوست ندارم بمیرم، ولی مردن، چندان هم ناراحتم نمیکند. فقط دلم نمیخواهد شکنجهام کنند. دوست ندارم هیچ کس بیضههام را با انبردست لِه کند! یا سیگارش را توی چشمم خاموش کند! دلم میخواهد این ماشین هرگز به مقصد نرسد. حالا دارم بهش عادت میکنم.
آنها میآورندم بیرون، زیر آفتاب. مردهای گُندهای هستند. گندهتر از من. مرا میبرند توی خانهای که رنگ دیوارهاش، پوستهپوسته است و میاندازندم توی یک دستشوییِ بدون پنجره که تنها یک نورگیر سقفی دارد. مدّتی قبل خودم را خیس کردم و حالا ادرار خشکشده، پاهام را میسوزاند. صدایم درنمیآید. همان جا مینشینم و خودم را برای همکاری آماده میکنم. کاش یادم میآمد چه طور نماز بخوانم! در آن صورت، برای نماز خواندن، ازشان اجازه میگرفتم تا نشانشان دهم که مثل همدیگریم! ولی نمیتوانم ریسک کنم. اگر اشتباهی بکنم و آنها ببینند، اوضاع از این هم خرابتر میشود. شاید بتوانم با خودم زمزمهای بکنم، بل که فکر کنند مذهبیام!
وقتی برمیگردند که تاریک شده. به زبانی حرف میزنند که نمیفهمم. گمان نکنم عربی یا پشتو باشد. یعنی چیست؟ نکند چچنی باشد؟! این زبان کوفتیشان چیست؟! کی هستند این لعنتیها؟! اشک از چشمهایم جاری میشود. این خوب است. هر چه مفلوکتر به نظر برسم، بهتر! با متضرّعانهترین اردویی که ازم برمیآید میگویم: « آقایان! من چه کار کردم؟ خواهش میکنم ببخشید!» دهانم درست کار نمیکند. برای همین مجبورم آرام صحبت کنم. حتّی با این حال هم، صدایم حالت مستها را دارد یا حالت کسی را که نصفِ زبانش بریده شده.
آنها محلم نمیگذارند. یکیشان دارد دوربین فیلمبرداری را روی سهپایهاش نصب میکند. یکی دیگرشان فلاش را وصل میکند به یک دستگاه یو. اس. بیِ قابلِ حمل، قدّ باطری ماشین. این برایم آشناست. اصلاً دلم نمیخواهد. دلم نمیخواهد آن بُزه باشم. آن بزی که برای عید قربان خریدیمش. همیشه بعد از مدرسه بهش غذا میدادم. یک هفتهای نگهش داشتیم. از روی پرچین جوانه میچیدم، جوانههای سبزی که دستهام را رنگی میکرد و میدادمشان به خورد بُز. بُز خوبی بود، با چشمهای مرده. چشمهاش را دوست نداشتم. ولی از این که فکّش وقتِ جویدن، قیقاج میرفت، خوشم میآمد. مثلِ حیوانِ خانگی بود. من هیچ وقت لوسش نمیکردم، ولی او مثل حیوانِ خانگی شده بود. پاهای کوچکی داشت. میتوانست روی آجر بایستد تا قدّش برسد به برگها. وقتی آن مرد آمد و چسباندش به زمین، آیهای خواند و برای خدا قربانیاش کرد، والدینم گذاشتند نگاه کنم.
«ببینید! این کار را نکنید.» حالا دارم انگلیسی حرف میزنم. چیزهایی بلغور میکنم که هیچ معنی نمیدهد! کلمات، همین طور از دهانم چکّه میکنند و من نمیتوانم جلویشان را بگیرم. مثلِ اشک. «من همیشه خودم را سانسور کردم. هیچ وقت راجع به مذهب ننوشتم. همیشه سعی کردم بهش احترام بگذارم. اگر اشتباهی کردم، فقط بهم بگویید. بگویید چی بنویسم. دیگر هرگز نمینویسم! اگر ازم نخواهید دیگر هرگز نمینویسم. اصلاً مسألهای نیست. اهمّیّتی ندارد. ما همه مثل همیم! همهمان. قسم میخورم.»
آنها دهانم را با نوار چسب میبندند و مرا صاف روی شکم میخوابانند. یکیشان میرود پشتِ سرم، چنگ میزند به موهام و سرم را عقب میکشد. یک طورِ سکسی این کار را میکند. از خودم میپرسم: «زنم هنوز زنده است و آیا بعد از رفتن من با مرد دیگری خواهد بود؟! با چند تا مرد دیگر؟! امیدوارم این کار را نکند! امیدوارم هنوز زنده باشد!»
آن چاقوی بلند را میتوانم توی دستِ آن مرد ببینم. دارد با دوربین حرف میزند. دلم نمیخواهد تماشا کنم. چشمهام را میبندم. دلم میخواست یک جوری قلبم را منفجر میکردم و الان نمیبودم. دلم نمیخواهد بمانم.
بعد میشنوم: صدای بیرون ریختن خونم را میشنوم و چشمهام را باز میکنم. میبینم که خونم مثل جوهر، کفِ زمین پخش میشود و نگاه میکنم که چه طور پیش از خالی شدن، به پایان میرسم.
محسن حمید
برگردان: علی رحمانی
محسن حمید، نویسندهی دو رمان است: «بنیادگرای ناراغب» (۲۰۰۷) که نامزد نهایی جایزهی «مَن بوکر» شد و «دودِ شبپرّه» (۲۰۰۰). وی همچنین مقالاتی در نشریات داون، گاردین و نیویورکتایمز منشر کرده. همیشه بین محلّ تولّدش، لاهور و جاهای دیگر از قبیل نیویورک و لندن در رفت و آمد است. داستان زیر از مجلّهی «گرانتا» شمارهی ۱۱۲ انتخاب شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر