۱۳.۴.۹۲

هرچيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان

دير است گاليا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان
ديگر ز من ترانه ی شوريدگی مخواه
دير است گاليا! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ آه!!!
اين هم حكايتی است
اما درين زمانه كه درمانده هر كسی
از بهر نان شب
ديگر برای عشق و حكايت مجال نيست
شاد و شكفته در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابيده اند گرسنه و لخت روی خاک


زيباست رقص و ناز سرانگشت های تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده٬اين زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می كنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيری كه بيش از آن
پرتاب می كنی تو به دامان يک گدا
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توست
از خون و زندگانی انان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ

اينجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودک شيرين بی گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان.


دير است گاليا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هرچيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه ی رهايی لب ها ودست هاست
عصيان زندگی ست 


در روی من مخند
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
ياران من به بند
در دخمه های تيره و نمناک
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک
در هر كنار و گوشه ی اين دوزخ سياه 


زود است گاليا !
در گوش من فسانه ی دلداگی مخوان
اكنون ز من ترانه ی شوريدگی مخواه 


زود است گاليا ! نرسيده ست كاروان
روزی كه بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده ی تاريک شب شكافت
روزی كه آفتاب
از هر دريچه تافت
روزی كه گونه و لب ياران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده ی گم گشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگيز گل فشان
سوی تو
عشق من.

هوشنگ ابتهاج
ه. الف.سایه



هیچ نظری موجود نیست: