خدایا تو بوسیدهای هیچگاه،
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزید دندان تو،
به پستان کالش زدی دست را
خدایا دلت خواست تا نیمه شب، به فنجان نافش بریزی شراب
لب خویش بر جام نافش نهی، بنوشی بدان سان که کردی به خواب
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه به محراب کم رنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ز تاریکی سینهی تنگ او
خدایا شبی شد که مدهوش و مست، ره خانهی خویش را گم کنی
بکوبی در روسپی خانهها، به میخانهها سجده بر خم کنی
خدایا تو هیچ از زنی خواستی که تا صبح خوابد در آغوش تو
سحر مست برخیزی از بسترش، گناهش بود جمله بر دوش تو
خدایا شب تیرهی تیرماه گرفتهاست شهوت گریبان تو
کنی روی سوی خوابگاه زنی، تپد قلب و بر لب رسد جان تو
خدایا تو گرییده ای هیچگاه به دنبال تابوتهای سیاه
ز چشمان خاموش پاشیدهای به چشم کسی خون بجای نگاه
تو ای ایزد رانده از دردها، چه دانی که احساس و اندوه چیست
شبی گر بیایی به میخانهها، بگویی خدای شما کیست کیست
دریغا تو احساس اگر داشتی،
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود ای ایزد بی خدا، خدایی دگر میساختی.
نصرت رحمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر