۱۱.۳.۹۲

تیغ اوکام ...... Occam's Razor

Numquam ponendo est pluritas sine necessitate.
رک و پوست کنده .



هشتصد سال پیش از این، یکی از معتبرترین و مرموزترین فیلسوفان غرب، گییوم اوکام (یا ویلیام اوکام)، اندیشمندی در ردیف سهروردی، شهید ثالث ما، می‌گفت: «حاصل جمع اعضا یک چیز، کل مجموع آن چیز نیست». این جمله‌ی ساده و کوتاه، به ظاهر بدل و پیش پا افتاده، همراه با تئوری معروف دیگری از فیلسوف، تیغ اوکام، یکی از پایه‌های اساسی اندیشه‌ی غرب امروز را تشکیل می‌دهد. اگر در نظر داشته باشیم که در زبان قرون ـ وسطایی اوکام، یک «چیز» ممکن است عینی باشد یا ذهنی، زنده یا بی جان، تئوری وی همان‌قدر در علوم تجربی اعتبار خواهد داشت که در علوم نظری. یعنی چه ؟ یعنی اینکه کل هستی من و شما به عنوان یک انسان، صاحب هوش و حافظه و احساس، چیزی‌ست ماورای مجموع چشم و گوش و دست و پا و حس پنجگانه‌ی ما؛ و حاصل یک اجتماع، امری بسیار پیچیده‌تر از جمعِ سرشماریِ فرد فرد اعضا آن. کسانی که با ریاضیات و هندسه‌ی اتمی آشنایی دارند، به خوبی می‌دانند که در فرضیه‌ها‌ی چندین بُعدی اینشتاین، ۲+۲ برابر با ۴ نیست. بر طبق تمام علوم جامعه‌شناسی مدرن، هر جامعه برای خود عنصری‌ست زنده، مستقل، ارگانیک. هویت و ماهیت چنین موجودی را نمی‌توان با جمع‌بندیِِ سرانگشتیِِ خُلق و خویِ افراد آن مشخص ساخت. فرق بین تراژدی یک اجتماع و غم و غصه و ماتم روزانه‌ی اعضا آن نیز بسیار است. تراژدی عموماً بلایی است که بر سر یک جامعه فرود می‌آید و زندگی تک تک اعضا آن را یکجا و در جا زیر و رو می‌کند. غم و غصه‌های ما، بلایی که بر سر ما می‌آید و... همین. از ویژه‌گی‌های دیگر یک تراژدی، اینکه می‌تواند و می‌باید جزو اصول بنیادی خلق هنری به حساب آید، در حالی که غم و ماتم و اشک ما، چهره‌های زشت و مکررِ همراهِ ناخواسته‌ای‌ست بین ما و پایان ما، در مسیر بیمارستان و تیمارستان و گورستان. 


اگر این توضیحات من به نظر روشن و رسا نمی‌آیند، یا به حد کافی به دل نمی‌نشینند، مثال دیگری بیاورم: از مرگ اسفندیار و خون ریخته‌ی سیاوش، امروزه هیچ فارسی‌زبانی خود را عزادار نمی‌یابد، غم و ماتم روزانه‌ی آن را ندارد، ولیکن می‌داند که هر کجا که باشد و به هر حالی، وارث اسطوره‌ای است بس گران‌قیمت و بی‌بها.



قدمت یک اسطوره‌ی تراژیک که متعلق به هر کس است و در تصاحب هیچ کس، می‌تواند به ۲۵۰۰ سال برسد، یا به ۲۵ سال. مهم نیست. مهم این است که من و شما و هر کس دیگری، آزادیم از آن به عنوان نمود و اسلوب و یا چشمه‌ای از الهام یاری گرفته و غم و دردهای خود را بازگو کنیم، اما هیچ احدی مجاز نیست غم و غصه‌های فردی خود را، هر چند جان‌فرسا و دردآور، به جای اسطوره قالب کند. شاهرخ مسکوب، فرزند خوش‌قلب و خون‌دلِ مغموم ما، معلم و معشوق نادیده‌ی نوجوانی‌های من، این را به خوبی می‌دانست.
خلاصه‌ی کلام این که هر دید نادرست به جهان و جوامع و عملکرد آن، لاجرم تعبیری نادرست از جهان به ما خواهد داد؛ و هر تعبیر نادرست، بلاجبار کنش و واکنش نادرست. شاید به این خاطر بود که شعر و ادبیات ما در خارج از کشور، عبارات «مهاجر» و «تبعید» را به عنوان اولین نام و لقب برای خود برگزید.
و این اشتباه ما بود.
با انتخاب این عناوین، ما دست و پای ادبیات خود را بستیم، شکستیم، آن را به دست خود محکوم و محصور ساختیم. گویا کسی به فکرش نرسید که در این کلمه‌ی «تبعید» نیرو وجود ندارد، انرژی وجود ندارد، امید و آینده وجود ندارد. که یک ادبیات محصور و در تبعید، هیچ وقت، هیچ وقت جهانی نخواهد شد. درواقع، هیچ ادبیات تبعیدی تا به حال جهانی نشده است. و این به هزار و یک دلیل. اولین دلیل، حضور همین تضاد و تناقض درشت در خود فرمول: ادبیاتی که خود را جهانی می‌خواهد، جهان را خانه‌ی خود می‌خواهد، آیا چگونه می‌تواند در تبعید باشد؟
برای دلیل دوم و درک سریع و ساده‌ی آن، کمی پیچیده ولیکن مهم، بهتر این که یکراست برویم سراغ آن تئوری دیگر فیلسوف ما، تیغ اوکام: «تکثیر خارج از نیاز چیزها، نه تنها بی‌ثمراست بلکه خطرناک نیز می‌تواند باشد». بی‌ثمر؟ خب قبول، ولی چرا خطرناک!؟ برای اینکه تکثیر صفر، تکثیر خنثی، وجود ندارد. برای اینکه تکثیر اشیا و اندیشه‌ها، یا برای برقراری تعادل است یا تعادل موجود را به هم خواهد زد. با تکثیر غیر ضروری یک چیز، ما نه تنها نام و نشان، معنا و هویت آن، بلکه حاصل و فراوند آن را نیز تغییر می‌دهیم. یک ادبیات در تبعید، دیگر دقیقاً همان ادبیات نیست. پس تاثیر آن بر محیط و ذهن‌ها نیز همان نخواهد بود. آیا به نظر شما، شعر و ادبیات امروز ما کجای تاریخ خود ایستاده است؟ چه گذشته‌ای را پشت سر دارد، چه آینده‌ای را در پیش رو؟ سود و زیان واقعی‌اش چیست، کجاست؟... دلم نمی‌خواهد وقت‌‌تان را گرفته و سرتان را به درد آورم. اجازه بدهید واضح‌تر از این حرف بزنیم، صادقانه‌‌تر، بی‌خود هی دور موضوع نچرخیده و چیزی را که بر همه آشکار است بر خود نپوشانیم: این معانی «سانسور»، «عدم آزادی»، «انزجار و کینه از تبعیدگر» کمابیش نهفته پشت عبارت «در تبعید»، آیا دلیل عمده‌ی انتخاب آن نبود؟ چرا بود، همه می‌دانیم که بود. پس در این صورت باید پذیرفت که اشتباه ما دو بار بود و دو برابر وزن داشت. ما، در بازار شعر و ادبیات، هم سنگ را باختیم و هم ترازو را...
نهاد و اساس کار هنر و ادبیات ناب، نه یک عقیده است و نه یک مرام و نه یک ایدئولوژی خاص. البته، در یک برش زمانی ـ مکانی ویژه‌ای می‌تواند تمام این امور و نیز امور دیگری را با خود حمل کند اما، غایت مقصودش مسلماً جای دیگری‌ست. شعر و ادبیات خارج از زمان عمل می‌کند، فراسوی نیک و بد مرسوم روزگار خویش. به قول نیچه، «هنر یا نا‌به‌هنگام است یا هنر نیست». شکستن سانسور و کسب آزادی، هر چند ضروری و اجتناب‌ناپذیر به مثابه‌ی ابزار و شرایطِ مساعدِ محیطِ خلق هنری، نه می‌تواند و نه می‌باید تنها دلیل هستی یک ادبیات باشد. و وای به حال فرهنگ و هنری که بخواهد از کینه و انتقام برای خود سبب و آرمان بسازد.
یک هنر و ادبیات در تبعید، یعنی محکوم و سرکوفته، چه بخواهد چه نخواهد همیشه در لبه‌ی این پرتگاه خواهد بود. در دو قدمی سقوط.
از این دومین اشتباه بزرگ و مضاعف ما همین بس که آن تعبیر نادرست اولیه‌‌مان از جهان و عملکرد آن، حتی یک تعبیر هم نبود، تقلیدی از تعبیر دیگران بود. ما راحت و بی‌خیال، عبارات «exile» و «migration» را ترجمیده و چشم و گوش بسته، خواستیم دست به تجربه‌ای بزنیم که فرهنگ‌های دیگری پیش‌تر از ما آزموده و ضرر آن را دیده بودند. ایکاش قبل از هرگونه تصمیم‌گیری، نظری بر دور و بر خود می‌انداختیم، نگاهی دقیق، علمی و فراتاریخی: دستاورد ادبیات‌های تبعیدی حال و گذشته‌ی دنیا، از کره شمالی گرفته تا تبت، چین و روسیه و مجموع کشورهای بلوک شرق دیروز، و نیز شعر و ادبیات کوبا از ۴۰ سال به این‌ور، یا عمدتاً صفر است یا نزدیک به صفر... مگر، مگر چند استثنا در این میان، هر از گاهی این‌جا و آن‌جا، آثاری ماندگار توسط اهل قلمی که توانست گلیم خود را از آب و پای خود را از دام این هنر«از- پیش- محکوم- شده‌ی- در- زنجیر- و- در- تبعید» بیرون بکشد. این شاعران و نویسنده‌گان نابه‌هنگام‌اندیش را که دغدغه‌شان جز آلفا و اُمگای شعر و ادبیات نیست، مسلماً خود شما بهتر از من می‌شناسید. این هم چند نام آشنا جهت یادآوری:
اسماعیل کادره برای آلبانی، که از سال‌ها پیش لیاقت عام و تام نوبل ادبیات را دارد و من یک تار مویش را با صد اورهان پاموک تاخت نمی‌زنم.
ویتولد گومبروویچ برای لهستان، غول بی چون و چرای ادبیات اسلاو. حضور و جایگاه این نویسنده در صحن ادبیات جهانی آن‌چنان والاست، آن‌چنان تک و بی‌همتا، که به قول شاعری نمی‌‌شود به او گفت «شما». از عظمت و بزرگی گومبروویچ هر چه بگویم کم گفته‌ام. ارادت من به این مرد کامل است، تمام عیار.
برای سرزمین وسیع و پربار پدری من، روسیه‌ی استالینی و دوره‌ی ماقبل پراستوریکای آن، می‌شود از شعر شگرف و حیرت‌انگیز مایاکووسکی یاد برد، از آثار جاودانی ناباکوف، از جهان‌نگری موسیقی پراحساس و خیام‌وار روستروپوویچ، و برای کسانی که وسواس و سخت‌گیری مرا در این باب ندارند، از ادبیات نیم- بند سولینیتسین.
شعر و ادبیات، و نیز موسیقی کوبا، از آن‌جایی که تفکیک‌پذیر از مجموع هنر و فرهنگ امریکای لاتین نیست، نگاه و تحلیل ویژه‌ای می‌خواهد. خلاصه‌وار بگوییم که نویسنده‌گان معروفی چه در داخل کوبا، چون دانیل چاواریا، لیوناردو پادورا، چه در خارج آن، چون ادواردو منت، رینالدو آرناس... همگی تحت تاثیر سبک و اسلوب کار هنری سه نویسنده‌ی مشهور و بانامی هستند که نه تنها عنوان بلکه محتوی و هدف هر گونه ادبیات محصور و تبعیدی را به شدت رد نموده‌اند: گابرییل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا، و کارلوس فوئنتس.
نگاه شخصی من به این ادبیات‌های مهاجر و در تبعید، حتی سیاه‌تر از این حرف‌هاست. قبل از اینکه حوصله‌تان کاملا سر رود، دو اشاره‌ی گذرا می‌کنم و بعد، ختم موضوع.
اشاره‌ی اول: تفکیک یک شعر و ادبیات به بومی و مهاجر، به در خانه و در تبعید، نه تنها گره‌گشای مشکلات هیچ فرهنگی نیست، بلکه می‌تواند به راحتی بین شاعران و نویسنده‌گان آن جدایی بیاندازد. هنر و ادبیات ما با این پای لنگ‌‌لنگانش، نیاز به این جدایی‌ها نداشت. از این گذشته، آیا به نظر شما امروز یک شاعر نشسته در ایران، در غربت نیست؟ ‌در تبعید نیست؟ آیا ما به این سادگی از یاد برده‌ایم که بزرگترین زندان ما در خانه‌ی ماست، در خودِ ماست، خودِ ماست؟ در روزگاران قدیم، وقتی پیران ما از بلخ به قونیه «مهاجرت» می‌کردند، اسم مهاجر و تبعیدی بر خود نمی‌گذاشتند، درویش بودند و درویش دوره‌گرد می‌ماندند. خورخه لوئیس بورخس، پیر نابینای دیگری که چهره‌ی من و شما را از دو وجبی تشخیص نمی‌داد ولی دید تیزبین درونی‌اش تا نهایت اشیا، اشیا که چه عرض کنم، تا نهایت اشراق می‌رفت، می‌گفت که «شاعر کمی شبیه خداست، همیشه تنها و غریب». وقتی روح یاغی و طیغان‌گر شما در پیراهن تن‌تان نمی‌گنجد، هر کجا که باشید در غربت و تبعید خواهید بود. به غیر از یک اقامت اجباری در دوران کودکی و نوجوانی خویش، فرناندو پسوا که در تمام عمر پا از شهر خود لیزبون بیرون نگذاشته و در بیمارستانی جان سپرد که از خانه‌ی زادگاهی‌‌اش یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت، تن و جان خود را همیشه در «دورها» می‌یافت، «پراکنده در چهار گوشه دنیا».
خواهید گفت که این تبعید و غربت اما، از جنس دیگری‌ست. حق با شماست، این تبعید و غربت از جنس دیگری‌ست و تمام شعر و هنر و ادبیات ما، بسا نیازمند آن.
اشاره‌ی‌دوم: آیا در تبعید بودن الزاماً به معنای ‌آزاد بودن است؟ آیا این دو، شرط و نشان خلاقیت بهتر و بیشتری هست؟ ‌نه اجباراً. و برعکس، این امر می‌تواند حتی موقعیت نویسنده را به خطر انداخته و به قول معروف او را بنشاند بین دو صندلی. بین دو در، ‌از آن رانده و از این مانده. بین میلان کوندرا‌یی که در وطن خود چسکلواکی می‌نوشت، و کوندرا‌یی که در فرانسه می‌نویسد، فاصله از زمین است تا آسمان. آن رمان اولیه‌ی سبکی طاقت‌فرسای هستی (ترجمه در ایران با عنوان بار هستی) وی کجا و این آخرین اثر وی، جهالت کجا؟ برای من، آن اولی در رده‌ی شاهکارهای ادبی جهان به شمار می‌آید و این آخری، کلاف سر در گم سریال‌واری که پشیزی نمی‌ارزد. سبک و متن و عین پیام آن را تلویزیون تجارتی «TF1» فرانسه چند بار در ماه برایتان خواهد ساخت. البته، خود نویسنده می‌گوید که این اثر اخیرش نوعی تداوم نوشته‌های قبلی اوست، ولی خب... بوی عطر همیشه به حرف عطار نیست.
نمونه‌ی چنین عطرهای تغییریافته را می‌شود میان عطاران ما نیز یافت. مثال؟ عباس معروفی: آن اولین رمان سمفونی مردگان وی کجا و این آخرین اثر وی فریدون سه پسر داشت کجا؟ به نظر من آن اولی، و نیز دومی سال بلوا، دو کار زیبا و ماندنی در زبان فارسی‌ست و این آخری، محصولی بس ناچیز. مهر تاریخ مصرف و انقضا دارد. رنگ و بوی تبعید می‌دهد. پر است از غم و درد و ناله‌های بی‌ثمر، فاقد هر گونه اسطوره‌ی تراژیک.
راستی، آیا هیچ از خود پرسیده‌اید چرا در یک نقد ادبی، نویسنده‌ای می‌آید از کار نویسنده‌ی دیگری «بد» می‌گوید؟ از دو حال خارج نیست: یا این شخص حسود است و از رشک و حسادت می‌ترکد؛ و در این صورت کلاهش پس معرکه است و حرف و ادعایش دوامی نخواهد داشت. یا اینکه او دردمند چیزی است و آرزومند چیزی دیگر...
منظورم را با مثالی می‌رسانم:
در معبد پانتئون پاریس، آرامگاه بزرگان و اندیشمندان فرانسه، مابین تمام قبرهای خوابیده، دو قبر سر پا وجود دارد؛ این دو قبر رو در روی هم ایستاده‌اند، چشم در چشم هم. یکی از این‌ها متعلق به ولتر است، آن‌یکی از آنِ ژان- ژاک روسو. هنوز هم که هنوز، می‌شود از دهان سنگی این دو فیلسوف آن دشنام و پرخاش و ناسزاهای معروف رد و بدل شده بین‌شان را شنید. واقعیت امر اینکه اگر این دو اهل قلم و امثال آن‌ها نمی‌بودند تا این‌چنین دوستانه با هم درشتی کنند، زبان و فرهنگ فرانسه شاید تا به حال هفت کفن پوسانده بود. دلم می‌خواست کمی شبیه این «بفرمایید و قابل نداره و مخلصیم و چاکریم»های سنتی‌مان، محیط بحث و جدل باز و نقد و نظر آزاد و بی‌ریا در مجامع هنر و ادبیات ما رواج می‌یافت. باور بفرمایید که این تنها شرط پیشرفت و راه نجات ماست.
از من گفتن. حال برگردیم سر صحبت‌مان...
از آن تعبیر نادرست و از این خطای دو- پاره‌سازی هنر و فرهنگ‌مان اگر بگذریم، شعر و ادبیات ما معیوب امر دیگری نیز هست: زبان ما. مگر نه اینکه تنها ابزار کار یک شاعر و نویسنده زبان اوست؟ زبان شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، که روزی روزگاری رساترین و کامل‌ترین ابزار بیان وی بود و امروز، با اندکی دقت و وسواس و پیش‌نگری می‌توانست آخرین تیر آرش او باشد، شده است غالب اوقات پاشنه‌ی آشیل او.
علم زبان‌شناسی تطبیقی دوست ندارد یک زبان را با خود آن بسنجد، چرا که معتقد است که رسایی و نارسایی، نقض یا تکامل یک زبان فقط در قیاس با یک زبان دیگر به دست می‌آید و بس. در مقایسه با چند زبانی که با زیر و زبرشان کمابیش آشنایی دارم، می‌توانم بدون اغراق، بدون دروغ، یا بدون تزویر و غرور شوینیستی بی‌‌جا و بی‌‌جهت بگویم که فارسی یکی از زیباترین آن‌هاست. زبانی‌ست بسیار ظریف، موسیقی‌وار، عمیق، تا دل‌تان بخواهد صاحب احساس و عاطفه؛ اما تنبل. فوق‌العاده تنبل. نویسنده را تنبل بار می‌آورد و نویسنده‌ی تنبل، به نوبه‌ی خود به رخوت و رکود این زبان می‌افزاید. مکانیسم این آمد و شد بدفرجام بین نویسنده و زبانش، آیا چگونه اتفاق می‌افتد؟ چرا اتفاق می‌افتد؟ راستش، جواب این چرا آسان نیست، مشکل است، دراز است، برمی‌گردد به تاریخِ تولدِ خودِ زبان، به مرگ زودرس پدر و یتیمی در عنفوان شباب وی... و این قیم و پدرخوانده‌ی بیابان‌نشینی که برایش برگزیدند. از حد و ورای این نوشته‌ی کوتاه می‌گذرد. بهتر این که اکتفا کنیم به جوابِ چگونه؛ و به یک مثال.
زویا پیرزاد یکی از رمان‌نویسان خوب و ارزنده‌ی ماست. برخلاف برخی از نظرهای دیگر، به نظر من اینکه نویسنده‌ای مردمی‌ست و برای مردم می‌نویسد، از شان و مقام ادبی او نمی‌کاهد. پیرزاد به هنر و تکنیک رمان‌نویسی آگاهی کامل دارد. به کار خود مسلط و آشناست. خوب می‌داند چگونه مهره‌های راوی و روایت خود را در شطرنج رمان جا به جا کند. انتخاب سبک قلم وی، که در ضمن قلمی‌ست ساده و بی‌‌آلایش، گاه‌گاهی از سادگی به خطا می‌زند. البته، این‌جا منظور نه یک خطای دستورزبان بلکه خطای خود زبان است و به گمانم، نیاز به بازآوری کامل یک متن شاهد و کپی مو به موی آن نباشد. کافی‌ست یکی از رمان‌های وی، چراغها را من خاموش می‌کنم، عادت می‌کنیم... را ورق بزنیم. نمونه‌های مورد نظر را به راحتی خواهیم یافت: پاراگراف‌های چند سطری، گاهی فقط ده جمله‌ای، که صور گوناگون فعل کمکی «کردن» ده بار در آن تکرار شده است: تماشا کردن، آشپزی کردن، رانندگی کردن، فکر کردن، زندگی کردن... گویی زبان ما را فقط از چند اسم و همین یک فعل ساخته‌اند، بدون هیچ عنصر مفید و سازنده‌ی دیگر! این فعل گور به گور و نفرین‌شده‌ی «کردن»، که در اصل فعلی‌ست میان افعال، نه بیش و نه کم، با محل و موقعیت استعمال خود، شده است یهودای زبان ما، خائن و دشمن زبان در درون آن. حی و حاضر در دُم هر جمله‌ای، جلوی هر پیشرفتی را می‌گیرد. یک فعل را معمولاً برای بیان یک عمل می‌آورند، نه؟ حال اینکه بیان خود این فعل به کمک یک فعل دوم معین، چقدر به گوش زشت و زیبا می‌آید به کنار، تاخیری بین اندیشه و انتقال آن می‌سازد که نگو و نپرس. نوشتن «تماشاییدن» مگر چقدر سخت است، شنیدن «فکریدن» مگر چقدر ناگوار؟ زبان فارسی پر است از انواع پسوند و پیشوند زیبا و گویا. ما چرا عادت نداریم واژه بسازیم، فعل بسازیم، فرم نوین و تازه‌ای از بیان برای دنیایی که هر روز تازه و دگرگون می‌شود، بسازیم؟ غایت هدف یک شاعر و نویسنده مگر بازسازی و نوسازی بی‌وقفه‌ی زبان نیست؟
یکی از فعالیت‌های ادبی من در زبان فرانسه، خوانش نسخه‌های رسیده به دست ناشران و ویراستاری پیش از چاپ آن‌هاست. باور بفرمایید که این‌گونه تکرار بدنما و سوءاستفاده‌‌های مکرر از فعل و صفت و قید و اسم، به جز آن موارد استثنایی که نویسنده تحت کنترل داشته و به عمد از آن نوعی سبک و استیل می‌سازد، برهان کافی برای مهر «رد شد» به پیشانی هر نسخه خواهد بود. راستی، صحبت از زبان فرانسه شد و از آن‌جایی که قیاس و تطبیق کوتاه‌ترین و ساده‌ترین راه نقد ادبی‌ست، مثال دیگری می‌آورم. از اولین روز تولد رسمی این زبان در سال ۱۱۰۰ میلادی تا به حال، برای عبارت «پول» فقط یک کلمه‌ی رسمی استاندارد وجود دارد: ارژان «argent». و تا به امروز که این متن را می‌نویسم، بیست و چهار واژه‌ی مترادف : فریک، تون، اوزای، بور، پونیون، و... سن برخی از این عبارات فقط می‌رسد به چند سال اخیر، تعدادی از آن‌ها ساخته و پرداخته‌ی خود شاعران و نویسنده‌گان است، الباقی از آن مردم کوچه و بازار. هر کدام قاعداً محل و معنای دقیق استعمال خود را دارند. جهت نمونه، «پپت» پول توجیبی بچه‌هاست، «فریک» پولی که دیگران دارند و ما نداریم، «پونیون» پولی که با مشقت و سختی به دست می‌آوریم. آیا به نظر شما این همه تنوع و وفور در انتخاب واژگان، به دقت و رسایی یک ایده و متن چقدر می‌افزاید؟ آیا از نیما و آل احمد و جمالزاده و فارسی همچو شکرش به این‌ور، ما چند عبارت مترادف برای کتاب، تلفن، ماشین، و «انعکاس صدای پره‌های دوار هلی‌کوپتر بر موج‌های سطح آب» ساخته‌ایم؟
آیا حساب کار دست‌تان هست ؟ در دنیا زبان‌هایی موجودند که ایده‌ی «پژواک صدای پره‌های دوار هلی‌کوپتر بر موج‌های سطح آب» را فقط با یک فعل، یا یک قید، بیان می‌کنند.
باز یک اشاره‌ی کوتاه به دو نکته‌ی باریک: اول اینکه خود بنده از این خطاهای مذکور برحذر نیستم. «است»‌های من از «کردن»های پیرزاد دست کمی ندارند. دیگر اینکه این دو نمونه، فقط دو نمونه از معایبی بود که گریبان زبان ما را گرفته است. داستان درازتر و مشکل ما پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. دلم می‌خواست کمی فرصت می‌بود و سیمین بهبهانی‌ها، ابوتراب خسروی‌ها، رضا براهنی‌ها، گلی ترقی‌ها، محمود دولت‌آبادی‌ها، و دیگر نویسندگان و اهل قلم مورد علاقه و احترام من، کمی خواهر و برادر و پدران من می‌بودند تا بیش‌تر و راحت‌تر از این...
باز رشته‌ی کلام از دستم گریخت. داشتم می‌گفتم که زبان فارسی ما، با تمام معایب و نارسایی‌هایی که دارد، زبانی‌ست بسیار زیبا، دل‌نشین، تا دل‌تان بخواهد عاشقانه؛ شاید یکی از عاشقانه‌ترین زبان‌های دنیا در دست مغموم‌ترین مردم دنیا... به قول فرانسوی‌ها، بچه را نباید همراه آب لگن بیرون انداخت. این همه ایرادات وارد نیست مگر بر قسمتی از زبان و ادبیات ما. ما شاعران و نویسنده‌گان ارزشمندی داریم که کارهای واقعاً باارزشی ارایه می‌دهند. پس این شعر و ادبیات ما آخر چه مرگش شده است که نمی‌تواند پا از مرز فراگذاشته و در دنیا برای خود نام و مقام و کسوتی کسب کند؟ آیا به این خاطر که فارسی زبانی‌ست در «اقلیت»؟ از راست به چپ نوشته می‌شود؟ نه، گمان نمی‌برم. به چند دلیل. اول اینکه مقام و رخنه‌ی زبان لهستانی در میان اروپا، بیشتر از مقام و ارزش فارسی در خاورمیانه و دنیا نیست. دوم اینکه دنیای غرب برای نوشتارهای از راست به چپ «complex scripts» تا به حال هیچ حساسیت منفی از خود بروز نداده است. برعکس، از سال‌ها و قرن‌ها پیش اروپا علاقه و کنجکاوی بیشتری برای زبان‌‌های سانسکریت و فارسی و عربی نشان می‌دهد تا به زبان‌های چینی و ژاپنی. کافی‌‌ست نگاهی به برنامه‌های تدریس دانشگاهی اروپا بیاندازیم، یا ساده‌تر حتی، برویم از دوستان و آشنایان آلمانی و ایتالیایی یا فرانسوی خود بپرسیم که آیا دید و نمایش زبان فارسی، فهم و درک آن برایشان بیشتر جالب و تحریک‌آمیز می‌باشد یا زبانِ بلغارِ بغلِ دست و گوش‌شان؟ غالب اندیشه‌ها و نوشته‌های فیلسوفان یونان قدیم، از دیوژن و هراکلیت و سقراط گرفته تا ارسطو و افلاطون و فیثاغورس، تا اواخر قرون وسطایی در غرب کاملا گم شده و از یادها رفته بود. به لطف وجود نسخه‌ی ترجمه‌‌ی عربی (عربی، اما نه همیشه به دست اعراب) این آثار بود که اروپا توانست بار دیگر به اندیشمندان پایه‌گذار تمدن خود رو آورده و دوره‌ی رُنسانس و قرن نورها را بسازد. حلاج‌شناس معروف، لوئی ماسینیون، غزل‌های حافظ شیراز را با آن لهجه‌ی فرانسوی‌اش آن‌چنان زیبا می‌خواند که قند در دل‌تان واقعاً آب می‌شد.
حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
راستی، آیا هیچ می‌دانید که هنر شعرخوانی با صدای رسا، دِکلاماسیون، همراه با آیین و آداب مهر، برای بار اول توسط سربازان رومی از شرق به اروپا آورده شد؟ امروز، در حالی که غرب نقش اساسی میترایسم را در بنیان‌گذاری دین مسیح به رسمیت شناخته و از عنایت دانش شرق برای خروج وی از قرون سیاه اسکولاستیک کلی شکر و سپاس دارد، در ایران و خارج از آن، کسانی فکر تعویض الفبای فارسی به لاتین را باز گاه‌گاهی سر سفره می‌آورند. با این استدلال محکم و استوار که ما با این عمل خود، غربی‌تر و به دنیای غرب نزدیکتر خواهیم شد. فکر بکری‌ست، چرا که نه!؟ به ویژه اینکه چت‌گران عزیز دردانه‌ی ما در چت‌‌روم‌‌های خود مشکل و گرفتاری کمتری خواهند داشت و، بدرک این همه منبع و مرجع عرفان و عشق و اشراق بشریت که در آن و در جا از دست خواهیم داد... گویا زمانی صادق هدایت نیز چنین افکاری در سر می‌پرورانید. او کاملا در اشتباه بود. مگر ترک‌ها با الفبای لاتین و آن آذری‌های شمالی بی‌نوا با الفبای ده بار تغییریافته‌ی خود چه دسته گلی به آب داده‌اند که ما... نه، ما اگر هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم، به لطف همین زبان و فرهنگ ماست. این زبان زبان ماست، یا دوباره باید زنده‌اش کنیم یا مرگ ما حتمی‌ست. البته، ناگفته نگذرم که من شخصاً دوست‌تر می‌داشتم زبان ما همان خط میخی زیبای خود را نگه می‌داشت، چرا که در این صورت نه تنها سرنوشت ما بلکه سرنوشت بخش عظیمی از دنیا نیز به شکل دیگری تغییر می‌یافت. ولی خب، گذشته گذشته است و در منظرگاه زنده‌ی یک نقد علمی، خواب دیدن و رویائیدن جایز نیست. تازه، در چنین نقدگاه سرد و ابژکتیو فرهنگ و هنر، نه می‌توان یک زبان را به تنهایی خطاکار دانست و نه می‌توان تمام کاسه کوزه‌ها را سر شاعر و نویسنده‌ی آن شکاند. اگر شعر و هنر و ادبیاتی جهانی نیست، نمی‌شود، بُرد فرامرزی کافی ندارد، درد و علت و عمده‌ی گره کارش را جای دیگری باید جست.
خب، اما کجا؟
شرط می‌بندم که تعدادِ جوابِ به این سوال، درست به شمارش افراد جامعه‌ی ماست. ما هر کدام، چه هنرمند و چه هنردوست، نظر و طرح و پیشنهاد خود را داریم. این‌هم جواب پیشنهادی من که حاصل از سه فرضیه‌ی مختلف علمی‌ست و، به حد کافی پیچیده:
برای ارائه چنین مطلبی، قاعدتاً هر منتقد ادبی می‌‌بایستی شروع بکند با شرح خلاصه‌واری از تئوری بغرنج و سرگیجه‌آور مورفوژنتیسم (ارتباط و تبادل ممتد اشکال و اشیا و اندیشه‌ها در جهان فیزیک)، با مقدمه‌ای از سمبولیسم ضمیر ناخودگاه اجتماعی یونگ، و نیز توضیحی از سمیولوژی روانکاوی اجتماعی در بخش علوم ماکرو اقتصادی، تا یواش یواش خواننده را... کشور لوکزامبورگ را که می‌شناسید، نه؟ در قلب اروپا واقع است، همسایه‌ی دیوار به دیوار با چند کشور مترقی و فرهنگی دنیا؛ صاحب پارلمان اروپایی و چندین تشکیلات مهم بین‌المللی از جمله مرکز کنترل تبادلات مالی و تجاری جهانی هم هست. آیا تا به حال شاعری، نویسنده‌ای، فیلسوفی، هنرپیشه‌ای، سینماگری چیزی از این دیار دیده‌اید؟ نه، تا سال‌های سال نیز نخواهید دید. می‌دانید چرا؟ برای اینکه این کشور مرده است، منظورم اینکه نه ماهیت ملی دارد نه ماهیت فرهنگی نه ماهیت زبانی. سرزمینی که دیرینگی‌اش به قبل از میلاد مسیح می‌رسد و در قرون وسطا برای خود بر و بیایی داشت، اکنون شده است معجون در هم و بر همی از تهاجم زبان و فرهنگ‌های فرانسوی، بلژیکی، آلمانی، هلندی. البته، لوکزامبورگ در ظاهر کشوری‌ست آزاد و دموکراتیک، شیک و متجدد، با جاده و اتوبان و ساختمان و آسمان‌خراش‌های بانک و بیمه‌های جهانی بسیار مدرن. اما درواقع چیزی نیست مگر یک مرکز خرید و مصرف بزرگ. یک سوپرمارکت به وسعت کشور. حتی کبریت بی‌خطر مورد نیاز خود را نیز تولید نمی‌کند، چه برسد به...
به نظر می‌‌رسد که تولید فرهنگ و هنری یک جامعه، دست کم از قرن ١٩ به این‌ور، مستقل و مستثنی از تولید صنعتی آن عمل نمی‌کند و این قاعده، نه شرقی می‌شناسد و نه غربی، نه فقیر و نه ثروتمند. فقدان کمابیش کامل خلق شعر و هنر و ادبیات در انحصار لوکزامبورگ نیست. نمونه‌ی این نوع جوامع را به راحتی می‌شود در هر گوشه‌ی دنیا یافت. در همین نزدیکی‌های خودمان، از عربستان سعودی و امارات متحد عربی به عنوان دو کشور بسیار ثروتمند خاورمیانه نام ببریم؛ و از یا بنگلادش به عنوان یکی از فقیرترین آن‌ها. این تاثیر تولید صنعتی جامعه بر خلق آثار هنری آن، یعنی بر افکار و اندیشه‌های شاعر و نویسنده ‌و هنرمند آن، آیا به چه شکلی اتفاق می‌افتد؟ به این شکل: هیچ اندیشه و اثری قایم به ذات نیست. چیزی نه از آسمان نازل می‌شود و نه از پوچ بیرون می‌آید. ما همه متاثریم از جامعه‌ای که در آن می‌زییم. تاثیر این جامعه بر افکار و اندیشه‌های ما از طریق آیین و آداب و کدهای اجتماعی آن صورت می‌گیرد، از طریق دانش و بینش در اختیار آن، و نیز از راه سومی که شاید در نگاه اول به چشم نمی‌آید ولیکن از اهمیت ویژه‌ای، بسیار ویژه‌ای، برخوردار است: اشیا، ابزار، وسایل و وسایط حاضر و مورد استعمال در پیرامون ما. تاثیر این اشیا بر ما، برحسب اینکه تولید خود جامعه‌ی ما باشند یا نه، یعنی به دست خود ما ساخته شده باشند یا نه، متفاوت خواهد بود. واقعیت امر اینکه در عربستان سعودی یا لوکزامبورگ تعداد هنردوست و شعرپرست کم نیست اما، از آن‌جایی که در نگاه غالب این جوامع تنها شیوه‌ی ممکن زیستن «خریدن و مصرفیدن» معنی دارد، پس بین شهروند و افکار و اندیشه و اشیا مورد استعمال وی نوعی بیگانگی حاصل شده است، نوعی دوری، ناهمبستگی، ناهمخوانی؛ الیناسیون در یک کلام. ذهن‌تان را دور نبرید، منظور از این اشیا همین اشیا معمولی و روزمره‌ی زندگی‌ست، یعنی کفش و لباس آن شهروند مذکور ما، ساعت مچی وی، ماشین لباسشویی، تلفن موبایل، اتومبیل، مترو... آیا می‌دانید چرا نگاه یک ایرانی به فرش ایرانی، همیشه متفاوت، همیشه دقیق‌تر و عمیق‌تر و کامل‌تر از نگاه یک خارجی ‌می‌باشد؟ به این دلیل که این فرش ساخت و بافت دست خود اوست. ریشه در او دارد، با او اجین است، به قول معروف عطر و بوی او را می‌دهد. درست به همین دلیل اما وارونه، بین ما و عبارت «آنتیکنستیتوسیونالیسم» یا یک فور مایکرووایو، همیشه نوعی جدایی وجود خواهد داشت، نوعی بیگانگی، ارتباط و تبادل نامتعادل. چرا که نه آن تئوری و نه این شی را ما خودمان نساخته‌ایم. خلاصه می‌کنم: تولید نوعی نگرش جامعه به جهان است، راه و روشی برای ایجاد رابطه و تبادل با آن. کمی شبیه فلسفه یا مذهب، قانون و قواعد و دیسیپلین منحصر به فرد خود را دارد و حاصل این نگاهش بر جهان، هر چه که باشد، میزان یا نامیزان، پژواک خود را در ضمیر ناخودآگاه اجتماعی خواهد یافت. به عبارتی ساده‌تر، یک جامعه به تولید یا باور دارد یا ندارد، عادت دارد یا ندارد، حال این محصول تولیدی وی می‌خواهد چه یک قوطی کبریت باشد، چه یک هواپیمای رافل، و چه شعر و هنر و ادبیات. همین. نقطه سر خط.
اکنون برگردیم به جامعه‌ی خودمان.
لطف بفرمایید در همین لحظه که این نوشته را می‌خوانید، در ذهن‌تان یک نویسنده‌ی ایرانی را مجسم کنید نشسته در خانه‌اش، در اتاق مطالعه، پشت میز کار، حاضر و ‌آماده برای خلق یک اثر هنری. تاثیر آداب و آیین و هنجارهای اجتماعی بر این هنرمند را ما کمابیش می‌دانیم؛ واکنش وی یا له یا علیه آن‌ها خواهد بود. بیایید نظری بیاندازیم بر اشیا موجود در دور و بر او. از فرش زیر پا و تابلوهای مینیاتور ایرانی اگر بگذریم و اگر بپذیریم، که مونتاژ چند قطعه ‌یدکی made in China و سر و هم بستن دو سه پیچ و مهره‌ی وارداتی در رده‌ی تولید صنعتی واقعی به شمار نمی‌رود، الباقی اشیا و وسایل مورد استعمال روزانه‌ی این شخص تولید خارجی‌ست، از یخجال و تلویزیون و ماشین رختشویی گرفته تا اتوموبیل پارک شده‌ی دم در، عینک روی دماغ، کاغذ و کامپیوتر روی میز، نرم‌افزار ویندوز و ورد و... و نیز قوی‌ترین و ساده‌ترین و در دسترس‌ترین ابزار جستجو و تحقیق و کسب اطلاعات مورد نیاز وی، گوگل.
سوال: آیا از هنرمند جامعه‌ای که از سال‌های سال این چنین آلوده‌ی مصرف تولید دیگران شده است، می‌توان انتظار داشت که خود چیزی «تولید» کند؟ آیا می‌توان به جهان قبولانید که به شعر و ادبیات جامعه‌ای که چیزی تولید نمی‌کند، به چشم یک تولید بنگرد؟ نظر مرا بخواهید، خلق آثار هنری ناب در جامعه‌ای که تولید «قاعده» نیست، فقط می‌تواند به صورت «استثنا» روی دهد، یعنی خارج از روال عادی، غیر طبیعی؛ کمی شبیه یک شورش و طغیان اندیشه علیه محیط و موقعیت حاکم. این حالت نارایج و گاه‌شمارانه ‌در امر خلق و تولید هنر، نه تنها یکی از دلایل عمده‌ی جریان- ناسازی در شعر و ادبیات ماست، بلکه حضور و هویت آن را نیز از دید و نگاه جهانی دور نگه خواهد داشت. و گر نه مقام ادبی کوچکترین اثر صادق چوبک از بزرگترین اثر فیلیپ روت (به امریکایی تلفظ کنید راث) کمتر نیست و من به شما قول شرف می‌دهم که اگر احمد شاملو به زبان دیگری و یا در ایران دیگری می‌نوشت، تا به حال جایزه‌ی نوبل را به راحتی از آن خود کرده بود.
ایکاش فرصت می‌بود و برمی‌گشتیم به دو سه سطر بالا، تا به موضوعی که در لای خطوط به آن اشاره شد نظر جامع‌تری بیاندازیم. وضع کنونی ما شاید آشفته‌تر و حال آینده‌ی ما شاید وخیم‌تر از این حرف‌هاست. آن موتور جستجوی گوگل، برای مثال، یک ابزار کار معصوم و بی‌گناه نیست که مفت و رایگان و به خاطر چشم و ابروی ما در اختیارمان گذاشته‌اند، یکی از موثرترین حربه‌ها‌ی نواستعماری امپریالیستی جهانی‌ست. وقتی ٩٠٪ اطلاعات علمی و فرهنگی مورد نیاز یک جامعه از این طریق به دست می‌‌آید، حساب اینکه این جامعه تا چه حدی زیر سلطه و تحت استعمار فکری آن یکی ‌به سر می‌برد، دشوار نیست. تاثیر محیط زیست آن نویسنده‌ی نمونه‌ی ما بر ضمیر ناخودآگاه و ذهن خلاق وی، اگر از خودبیگانگی مطلق نباشد چیزی میان مصرف و مونتاژ خواهد بود. پس بی جهت نیست که آثار ادبی و هنری ما هر روز بیشتر و بیشتر به مونتاژ قطعات یدکی هنر و فرهنگ غرب می‌مانند...
سرتان را درد نیاورم، ما امروز در جهانی می‌زییم که دیگر وجود ندارد و جهانی را که زنده است و قابل رویت، یا نمی‌خواهیم یا نمی‌توانیم با چشم باز بنگریم. از واقعیت زشت و زنده‌ی این دنیای مدرن و نادیده‌ همین بس که مکانیسم تسلط یک فرهنگ بر یکی دیگر، نه زیر آفتاب روشن روز، نه به خواست محکوم و نه حتی به اراده‌ی خود فرهنگ حاکم، بلکه مذبوحانه توسط قوانین پرقدرت بازاری صورت می‌گیرد که در جغرافیای اندیشه و فرهنگ جهان مرز تازه‌ای بنا گذاشته است: در یک طرف این مرز کسانی تولید می‌کنند، یعنی حکومت می‌کنند، در طرف دیگر کسانی مصرف می‌کنند، یعنی محکوم‌اند. ما در این میان، نه حاکم و نه تولیدگر، دست به دامن و چشم به دهان این و آن داریم. آرزوی نامی و جهانی‌شدن‌مان در این شرایط، چونکه عملی نیست، شده است یکسر زجر و ناله و التماس و...
می‌بینید عاقبت کارمان از کجا به کجا رسیده است؟ فرهنگ و هنری که دو هزار سال پیش عمیق‌ترین تاثیر را در بنیاد مسیحیت می‌گذاشت و پنج قرن بعدتر، به زبان و مذهب آمده از بیابان‌های عربستان دانش و بینش و اشرافیتی را می‌داد که بدون آن مرگش حتمی بود، امروز سرافکنده و محکوم در گوشه‌های دنیا دریوزگی نام و مقام و حیثیتی را می‌کند که دیروز به دیگرانش می‌بخشید. در فراموش‌خانه‌ی این شعر و ادبیات در تبعید، گویا نه از بیرون و نه از درون، کسی به یاد نمی‌آورد که آن مسافران مغموم سالن مهرآباد همان میراث گذشته‌ی خداوندگاران مهر و عشق و اشراق بشریت‌اند، فرزندان دور اهورا و زرتشت‌ها، سهروردی و حلاج‌ها، روزبه و رازی‌ها، شیخ بهایی و ملا صدرا و عین‌القضات همدانی و... می‌دانید، در زندگی هیچ چیزی ترسناکتر و خطرناکتر از غم نیست. غم و درد افراد یک جامعه اگر کنترل نشود، جمع نشود، یکی نشود، به واحد مشترکی از نیروی اسطوره‌ای تراژیک تبدیل نشود، تک تک اعضا آن جامعه را سوق خواهد داد به انزوا، به بدبینی، به اسکیزوفرنی؛ و دیر یا زود، کل و تمام آن جامعه را به جبر انکار خویش، یعنی به مرگ و پایان یک ملت. چه کسی می‌داند، شاید من نیز، قلی خیاط، مثل بسیاری از شماها، نه عروسی خواهر خود را به چشم دیده‌ام نه مرگ پدر و مادر را. ولیکن نمی‌خواهم این درد جان‌فرسایم آن میراث گذشته‌ام را به این راحتی از بین برده و بر باد دهد.
چرا که این دیگر، آخرین اشتباه ما خواهد بود.
حکایت آن فیل و اتاق تاریک در مثنوی مولوی را به یاد دارید؟ خلاصه می‌کنم: در دهکده‌ی دورافتاده‌ای، فیل عظیم‌الجثه‌ای را ‌آورده‌اند گذاشته‌اند داخل اتاقی کوچک و تاریک. مردم فیل نادیده‌ی این مکان، کنجکاو و به صف، و به اقتضای فرصت اندک، یک به یک وارد اتاق شده و دستی در تاریکی به یکی از اعضا این هیکل درشت زده و بیرون می‌آیند. تعبیر این جماعت از فیل، موجودی زنده، مستقل و ارگانیک، لاجرم خلاصه خواهد شد در آن تماس کورکورانه‌ی دست با آن عضو تن فیل: گوش، پا، خرطوم... کسی که گوش حیوان را لمس کرده است فیل را همچو برگ درشت درختی و بادبزنی خواهد دید، کسی که پای وی را دست کشیده، حیوان را همچو ستونی از گوشت، و... منظور شاعر از آن اتاق تاریک، دید ماست؛ از آن فرصت کوتاه، عمر ما؛ و از آن عضو گوش و پا و خرطوم لمس شده‌ی هیکل زنده‌ی فیل، تعبیر ناقص و نادرست ما از حقیقت جهان، به قول خودش از «احکام جهان».
می‌بینید؟ «حاصل جمع اعضا یک چیز، کل مجموع آن چیز نیست». کلام شاعر ما با حرف آن عارف غرب مو نمی‌زند.
می‌پرسید پس چه باید کرد؟ راه چاره ‌کجاست؟ آه! همین‌جا، زیر چشم‌مان، از هشت قرن پیش، در آخرین بیت شعر پیر بلخ:
بر کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از بین‌شان بیرون شدی
ما همه تک به تک، شاید آن فیل در تاریکی هستیم، شاید آن مردم فیل نادیده‌ای که شمع روشنگری در دستش نیست؛ شاید نیز هر دو.
شاد باشید و عاشق، به کوری چشم غم و غصه‌هایتان.

قلی خیاط
فرانسه، تابستان ۱۳۸۶


منبع

هیچ نظری موجود نیست: