۲۴.۳.۹۲

در«ستایش» عالیجناب سبز پوش، سرخ پوش سابق!


اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران
ذوق، بی‌ذوق
و بی‌هوشم.... من
پسرانی دارم بهتر از شاخه بید
بی برو بی‌حاصل
دوستانی، همه‌شان اهل ریا
و خدائی که در این نزدیکی
به جماران بود
من مسلمانم؟
ها!ها!ها!ها!
قبله ام، بانک سوئیس
جانمازم، رشوه
مُهرم، پول
قصر ابیض، سجاده من
من وضو با تپش خون شما می گیرم
درنمازم، سخن از یورو نیست
سبزی پشت دلارم، عشق است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را بوش
گفته باشد سرگلدسته کاخ
من نمازم را پی تکبیر بلر خواهم خواند
کعبه‌ام بانک سوئیس
کعبه ام، شرکت نفتی است که در نروژبود
کعبه ام، مثل هوای لندن
دائمادرتغییر
حجرالاسود من، روشنی باغچه نیست
پرت می گوید این مردک!
حجر الاسود من، تیرگی عشق شماست
اهل رفسنجانم
پیشه‌ام رمالی ست
گاه گاهی، فال هم می گیرم
قفسی می سازم با تبلیغ
می فروشم به شما



تا به آواز کسانی که در آن زندانند
دل تنهائی تان پاره شود
چه خیالی، چه خیالی... می دانم
حرفهایم پرت اند
خوب می دانم، حوض رمالی من، بی‌ماهی ست
کوسه دارد به عوض
کوسه‌هایش بی‌ریش
کوسه هایش، قاضی
اهل رفسنجانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در چین
به سفالی در ماچین
نسبم شاید، به هیولائی در شهراتاوا برسد
پسرم پشت دو بار آمدن چلچله ها
بار خود را بسته ست
دخترم، درلندن
کیف دنیا را دارد
مردبقال از من پرسید « چند من خربزه می خواهی»
من از او پرسیدم، خفه خون می گیری؟.
می دهم باز به سیخت بکشند...
فکر کردم »گنجی» بود
یا که آن آدم دیگرکه اسمش یادم نیست....
از «سحاب» آمده بود...
پدرم، مادرم می گوید، نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، ویولون می زد
خط وربط‌اش بی‌ربط
من به اورفتم شاید...
باغ ما در رفسنجان
باغ ما جای گره خوردن نارنگی با خرما
باغ ما نقطه برخورد عدس با کشمش بود
زندگی چیزی بود مثل یک منبر رفتن
اجرتش ناقابل
قصه‌اش تکراری
آب بی‌حمد خدا می خوردم
نارنگی را بی‌سبب می چیدم
زندگی چیزی بود تکراری
من به میهمانی مذهب رفتم
رفتم از پله تزویر به عرش
تا ته کوی دروغ
تاهوای خنک پنهانکاری
چیزها دیدم و می دانم درروی زمین
که اگر باز بگویم،
زمین می ترکد
کودکی دیدم، اعدامی بود
من جنین دیدم، اعدامی
من گدائی دیدم ظرف یک هفته میلیاردرشد
و هزاران تن، که گدائی می کردند
بره‌ای را دیدم که عرق می نوشید
من الاغی دیدم که قضاوت می کرد
من قطاری دیدم که تباهی می برد
من قطاری دیدم بارش فقه، و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد برپشت چماق
من چماقی دیدم که وزرات می کرد
قمه‌ای بود درشت- مثل خودم- که ریاست داشت براهل قمه
جنگ‌ها دیدم من
جنگ یک مشت سیاه با خواهش نور
جنگ تزویر و ریا با خورشید
جنگ خونین قمه با گردن
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی زن با پونز
بعد
فتح یک قصه به دست یک دزد
فتح یک باغ به دست تیشه
فتح یک کوچه به دست شمشیر
فتح یک شهر به دست سه چهار اهل هوا، همه‌شان ژ۳ به دست
فتح یک عید، به دست دو عروسک در تابوت
قتل دیدم
قتل یک قصه به دستورامام
قتل یک شعر به فرمان خودم
قتل مهتاب، به فرمان فقیه
قتل یک سرو به دست قمه‌ای روی موتور
قتل یک شاعر افسرده به دستوروزیر
اهل رفسنجانم،
اما شهر من کرمان نیست
شهر من، گم شده است
بهتر آن است که من
به اتاوا بروم
بارسلونا بدنیست
حیف ... میکونوس نزدیک است
نه...
کارمن نیست شناسائی درد انسان
من در این ظلم آباد
به گمنامی غمگین علف دل بستم
از صدای نفس باغچه بیزارم بی‌زار
من صدای قدم خواهش رادر پشت سرم می شنوم
و صدای پای قانون
که سرانجام به گوشم خواهد خورد
روح من کم سن نیست
من درختم، من درخت کاجی هستم در گورستان
پسرانم شغل‌شان گورکنی است
روح من هیچ ندیدم که غمگین باشد
مثل بال حشره، وزن هوا را می دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به اذان مغرب
مثل زنبیل پراز میوه سنگین ام
مثل یک می کده بسته وویرانه، غمگین
به دلاری خوشنودم
یورو هم بدنیست
من نمی خندم وقتی شبه امام
گریه‌اش می گیرد
یا که مشکینی می رود پیش خدا
خنده دارد اما،
خوب می دانم ریواس، گیاه خوبی است
و قمری‌ها را باید گردن زد
و کبابی خورد
به کبابی خوشنودم
و به بوئیدن یک مهرکه از خاک عرب می آید
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی شستن بشقابی نیست
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان هم نیست
زندگی ضرب زمین در شریان دل من
زندگی بردن اموال شماست
هرکجا هستم، باشم
زندگی، یعنی
ایران شما مال من است
پنجره ، فکر، زمین، باز زمین، مال من است
اهمیت دارد آیا
که کسی می میرد یا چه کس می ماند؟
من نمی دانم
که چرا می گویند من حیوان نجیبی هستم!
چشم هاتان را باید شست
و لب هاتان را باید دوخت
و زبان تان را باید بست
دستهاتان را باید ساطوری کرد
تا که دستی نرود سوی قلم
با قلم باید نان پخت
با قلم باید دیزی داشت
نان را با آب مصفا کرد و شکم راسیر
و نخوانیم کتابی که در آن حرفی هست
و کتابی که در آن، ردپائی از مکتب نیست
و کتابی که در آن یاخته ها، بی‌بعدند
و نپرسیم کجائیم
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را
و نپرسیم زحال گنجی
او چه حق دارد با آن چه که کرده ست، هنوز
زنده باشد، حتی درزندان!
ونگوئیم ترازوی عدالت کفه کرده ست به یک سو
کارما نیست عدالت
و نپرسیم چرا قلب من و خاتمی و خامنه‌ای آبی نیست
قلب گفتی....
قلب ما...
قلب ما را قدرت دزدید
معجز علم طبابت مائیم!
بی قلب.... هنوزم سرپا،
لب دریا برویم
توردر آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب
کی طراوات می خواهد!
مرگ را عشق است
مرگ را عشق است
اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران…..

۲۹ ژوئیه ۲۰۰۵
از وبلاگ یادداشت‌های احمد سیف

هیچ نظری موجود نیست: