۲۳.۳.۹۲

چکامه‌ای برای خودکشی‌


می گذرم از ميان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
اين همه اندوه در وجودم و من لال
اين همه غوغاست در کنارم و من دور

ديگر در قلب من نه عشق نه احساس
ديگر در جان من نه شور نه فرياد
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تيشه فرهاد

هيچ نه انگيزه ای که هيچ پوچم
هيچ نه انديشه ای که سنگ چوبم
همسفر قصه های تلخ غريبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم

آن همه خورشيدها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ريخت
کاخ اميدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ريخت

زورق سرگشته ام که در دل امواج
هيچ نبيند نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سياهی
می کشم اين جان از اميد جدا را

می گذرم از ميان رهگذران مات
می شمرم ميله های پنجره ها را
می نگرم در نگاه رهگذران کور
می شنوم قيل و قال زنجره ها را.

فريدون مشيری




هیچ نظری موجود نیست: