۳.۴.۹۲

خواب دریچه را مغشوش می کنی


سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهٔ سبز نوازشست
با برگهای مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیَت که مرا نوش میکنی
تو درهٔ بنفش غروبی که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایه ها ، "فروغ" تو بنشست و رنگ باخت
او را بسایه ازچه سیه پوش میکنی ؟

چکامه سرای بزرگ معاصر ایران، فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: