- طوری از زندگی گلهمند بودم انگار كه خودم وجود خارجی ندارم.....
پس من چه میكردم كه به چنین نقطهای رسیدم.
- بعدها كه نگاه كردم دیدم چیزی كه مرا از پا میانداخت نه شكست بلكه حس شكستخوردگی بود.
- وطن عزیز! وطن عزیز! رنج بیوطنی چقدر شیرینت میكند.
- جنایتكاران، آدمكشان، همه راحت میخوابند؛ همهمان برای همه كارمان توضیح و توجیه داریم.
- حالا كه قرار است خود به تجربه بد و خوب هر چیز را بدانم باید از اختراع حروف چوبی و آسیاببادی شروع كنم و تا دیر نشده بجنبم.
- حسادت: نه اینكه چرا من نتوانستهام و ندارم، بلكه چرا تو توانسته و تو داری.
شمس لنگرودی
رنج بیوطنی از كتاب منتشرنشده «آنچه من از زندگی دانستم»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر