چنین است پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین مار خوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
ازین زاغ سارانِ بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش ، نه نام و نه ننگ
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد
که زود آید این روز اهریمنی
چو گردونِ گردان ، کند دشمنی
شوَد خوار هر کس که بود ارجمند
فرومایه را ، بخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکار و خوبی نهان
به هر گوشه در ، ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آید پدید
ز ما بخت فرّخ بخواهد برید
چنین است گفتار و کردار نیست
بجُز اختر کژِه در کار نیست
چو با تخت ، منبر برابر شود
همه نام ، بوبکر و عمّر شود
نه تخت و نه دیهیم بینی ، نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شودشان سر از خواسته بی نیاز
نه تخت و نه تاج و نه زرّینه کفش
نه گوهر ، نه افسر ، نه رخشان درفش
برنجد یکی ، دیگری بر خورَد
به داد و به بخشش ، کسی ننگرد
ز پیمان بگردند و از راستی ،
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرَد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر
نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن ، آن از این
ز نفرین ندانند باز ، آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر
شود بندۀ بی هنر ، شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نمانَد کسی را وفا
روان و زبانها شود پُر جفا
از ایران و از تُرک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان ، نه تُرک و نه تازی بوَد
سخنها به کردارِ بازی بوَد
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش،نه گوهر،نه نام
به کوشش ، ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش ،
بجویند و دین اندر آرَند پیش
بریزند خون از پیِ خواسته ،
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان ، پدید
نیارند هنگام رامش ، نبید
ز پیشی و بیشی ، ندارند هوش ،
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
********************
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
همه دل پُر از خون شود ،
روی زرد دهان خشک و لبها پر از باد سرد
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت ، و ز ما ببرّید مهر
همان زشت،شد خوب و شد خوب زشت
بشد راه دوزخ پدید از بهشت
« فردوسی کبیر »
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین مار خوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
ازین زاغ سارانِ بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش ، نه نام و نه ننگ
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد
که زود آید این روز اهریمنی
چو گردونِ گردان ، کند دشمنی
شوَد خوار هر کس که بود ارجمند
فرومایه را ، بخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکار و خوبی نهان
به هر گوشه در ، ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آید پدید
ز ما بخت فرّخ بخواهد برید
چنین است گفتار و کردار نیست
بجُز اختر کژِه در کار نیست
چو با تخت ، منبر برابر شود
همه نام ، بوبکر و عمّر شود
نه تخت و نه دیهیم بینی ، نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شودشان سر از خواسته بی نیاز
نه تخت و نه تاج و نه زرّینه کفش
نه گوهر ، نه افسر ، نه رخشان درفش
برنجد یکی ، دیگری بر خورَد
به داد و به بخشش ، کسی ننگرد
ز پیمان بگردند و از راستی ،
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرَد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر
نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن ، آن از این
ز نفرین ندانند باز ، آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر
شود بندۀ بی هنر ، شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نمانَد کسی را وفا
روان و زبانها شود پُر جفا
از ایران و از تُرک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان ، نه تُرک و نه تازی بوَد
سخنها به کردارِ بازی بوَد
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش،نه گوهر،نه نام
به کوشش ، ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش ،
بجویند و دین اندر آرَند پیش
بریزند خون از پیِ خواسته ،
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان ، پدید
نیارند هنگام رامش ، نبید
ز پیشی و بیشی ، ندارند هوش ،
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
********************
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
همه دل پُر از خون شود ،
روی زرد دهان خشک و لبها پر از باد سرد
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت ، و ز ما ببرّید مهر
همان زشت،شد خوب و شد خوب زشت
بشد راه دوزخ پدید از بهشت
« فردوسی کبیر »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر