۱۵.۲.۹۲

صدای برف ۳


- من به این احتیاج ندارم که به من بگویند که دردم چیست، من خودم بهتر از هر کسی‌ می‌دونم دردم چیست، به این احتیاج ندارم که دردم را به بهانه دوستی‌ و همدردی پرچم کنند و مرتباً به من گفته بشود که چه باید بکنم، من بر روی همه پیغمبران حقیری که با قیافه مضحک حق به جانب، ادای ناصحان بزرگ را درمیاورند تًف میاندازم و به آنها میخندم.

من نه به نصیحت احتیاج دارم نه به شرح مصیبت، من به خندیدن محتاجم، به فراموش کردن، به فکر نکردن من به ایمان محتاجم، ایمان به اینکه انتقامم گرفته میشود، ایمان به اینکه راستی‌ وجود دارد و تنها راه زندگی‌ راستی‌، درستی‌ و حقیقت است.

- تو به این احتیاج داری که رنج را ببینی‌

- من رنج را هم دیده‌ا‌م

- اگر رنج را دیده بودی، صبور میشدی ولی‌ تو مثل یک اتشفشان در حال طغیانی

- من رنج بردم و میدانم رنج چیست

- تو رنج بردی و میدانی‌ رنج چیست ولی‌ رنج را ندیدی

- یعنی‌ چی‌؟

- بذار برات یه مثال بزنم، حتما تا حالا برایت اتفاق افتاده که بر اثر یک صدای ناگهانی، یک برخورد غیر مترقبه، یک خطاب نامنتظره از جات بپری و دستت را روی قلبت بگذاری و بلافاصله بگی‌ ترسیدم و سپس احساس کنی‌ که انگار کلیومتر‌ها دویدی که قلبت اینچنین می‌تازد.

- بله، این حالت را بارها تجربه کردم

- پس این را هم می‌دانی که این حالت تنها چند لحظه طول می‌کشد

- بله، میدانم که مدتش ضریبی از ثانیه است

- حالا فرض کن همین احساس چند لحظه‌ای را به طورِ مدام در ۲۴ ساعت و همه روزه داشته باشی‌

فرض کن، مدام در حال ترس، تشویش و طپش قلب به این شکل باشی‌،

فرض کن هر لحظه عزرائیل را با چشم میبینی‌ ، فرض کن قلبت تاخت میزنه، فرض کن از ترس نه میتونی‌ بنوشی نه بخوری نه به خوابی‌ نه.....

حتی فرض این مطلب را هم نمیتونی‌ بکنی‌! و این یعنی‌ رنج را ندیدی، در واقع آنچه که به عنوان رنج می‌شناسی، در واقع ناامیدی‌هایی‌ است که در زندگی‌ بهش رسیدی و این سرخوردگی‌ها در تو ایجاد نفرت و خشم کرده اند، و از تو آدمی‌ ساخته اند که دنبال انتقامی، از تو آدمی‌ ساخته اند که به درستی‌ و راستی‌ با شک نگاه میکنی‌...... اسمش را رنج کشیدن میگذاری، و در واقع رنج هم هست ولی‌ همانطور که در مثال بالا گفتم، تو رنج واقعی‌ را ندیدی و تلخی‌‌ها و ناامیدی‌هایی‌ که تجربه کردی و صد در صد هم به خاطر آنها خودت را شور بخت دیدی، رنج مینامی.

- برای یه مورچه یک قطره‌ هم دریاست، و یا هر که بامش بیش برفش بیشتر، هر کی‌ جنبه ش بیشتر رنجش بیشتر، فرقی‌ نمی‌کنه چقدر رنج ببری و یا به چه طریق و چه مدل، همین که زندگی‌ برات دلنشین نیست، یعنی‌ رنج میبری و اینکه رنج واقعی‌ باشه، یعنی‌ به اون شکلی‌ که تو میگی‌ باشه و یا به روشِ من باشه، هیچ تفاوتی در اصل مطلب نداره، رنج رنج است، ممکنه رنگ و بوش و اندازه و مزه ش فرق داشته باشه ولی‌ در آخر و در اصل همش رنج است و بس.


- اتفاقا نکته باریکتر از مو اینجاست، رنج تو رو صبور می‌کنه ولی‌ ناامیدی تو رو خشمگین و عصبی می‌سازه، تفاوت اینجاست که رنج باعث اعتلای اخلاقی‌ تو می‌شه و مانند فیلتری عمل می‌کنه که پلیدی‌ها را از روح تو میتراشه، در حالی‌ که ناامیدی و سرخوردگی از تو آدمی‌ بیرحم و سنگدل و خشن میسازه که ذاتاً نیستی‌.

شاید به خاطر دردی که از هر دو، یعنی‌ رنج و ناامیدی، نسیب آدمی‌ میشود، هر دو از یک چشمه و خانواده گرفته شوند ولی‌ نتیجه، عملکرد و محصول هر یک از اینها با دیگری تفاوتی فاحش دارد و بر اساس همین نتیجه متفاوت نمیتوان آنان را در یک گروه قرار داد.

- من متوجه منظور تو هم که باشم نمیتونم بفهمم اینکه من رنج را ندیدم چه ربطی‌ به این دارد که دوست ندارم نصیحت بشوم و دوست ندارم دیگرانی که هزار بار بدتر از من هستند به من راه نشان دهند؟

- دلیل اینکه بهت گفتم رنج را ندیدی، دقیقا به همین خاطر است که وقتی‌ رنج واقعی را تجربه کرده باشی‌، دیگر بدی و زشتی را در دیگران نمیبینی، دیگر حقارت دیگران تو را ناراحت نمیکند، دیگر حماقت دیگران تو را کلافه نمیکند، و به طور کلی‌ می‌فهمی که دنیا به آن صورتی‌ که به تو یاد دادن بهش نگاه کنی‌ نیست، دنیا پیچیده و در این حال ساده تر از تمامی آنچه که تا به حال در باره‌اش میدانستی است. پیچیده است که بتونی‌ بفهمیش و ساده تر از آن است که بخواهی در آن زندگی‌ کنی‌.

- یعنی‌ من برای فهمیدن دنیا و راحت زندگی‌ کردن برم مرتاض شم؟

- یعنی‌ تو برای فهمیدن دنیا و زندگی‌ ابتدا باید خودت و دنیا را بشناسی و برای شناخت خودت

هیچ نظری موجود نیست: