۱۵.۱۲.۹۱

کاروان های محبت با خویش , ارمغان آوردم. نوروز پیروز


در من اینک کوهی ،
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،
باز می گردم

و صدا می زنم :

آی!

باز کن پنجره را،

باز کن پنجره را

ــ در بگشا !

که بهاران آمد!

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد!

باز کن پنجره را !

که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،

که قناری می خواند،

ــ می خواند آواز ِ سرو

که : بهاران آمد

که شکفته گل ِ سرخ

به گلستان آمد!

سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،

نشمردیم هنوز




من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را، باز آمده ام
من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی.
 حمید مصدق




هیچ نظری موجود نیست: