۳.۱.۹۲

بر این تکرار ِ ابلهانه ی بامداد و شام


خو کرده اید و دیگر
راهی جز این ِ تان نیست
که از بد و خوب
هم چنان
هر چیز را آینه یی کنید ،
تا با مـِلاک ِ زیبایی صورت و معناتان
گـِـرد بر گـِـرد ِ خویش
هر آنچه را که نه از شماست
به حساب ِ زشتی ها
خطی به جمعیت ِ خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ،
چرا که خو کرده اید و دیگر
به جز این ِ تان راهی نیست
که وجود ِ خویشتن را نقطه ی آغاز ِ راه ها و زمان ها بشمارید.
کرده ها را
با کرده ها خویش بسنجید و گفته ها را
با گفته های خویش
لاجرم به خود می پردازید
آنگاه که من به خود پردازم ؛
و حماسه یی از شجاعت ِ خویش آغاز می کنید
آنگاه که من
دست اندرکار شوم حتی
که نقطه ی پایان را
بر این تکرار ِ ابلهانه ی بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به انتظار نمانم .

دردی ست ،
با این همه دردی ست
دردی ست
تصور ِ نقاب ِ اندوهی که به رخساره می گذارید
هنگامی که به بدرقه ی لاشه ی ناتوانی می آیید
که روزهایش را همه
با زباله و ژنده جُلپاره
به زباله دانی بوناک زیست
چونان الماس دانه یی
که یکی غارتی به نهان برده باشد.



 احمد شاملو



هیچ نظری موجود نیست: