۱۴.۱۲.۹۱

ضربان قلبم...چنگی به دل نمی زند

در سحرگاه سر از بالش ِ خوابت بردار
کاروان های فروماندۀ خواب

از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را

تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد،
به تو زیبایی را

بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگی اش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد


باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی ِ عروسک های ِ کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی ِ داماد و عروس
صحبت از ساده گی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک ِ خواهر من
در شب جشن عروسی ِ عروسک هایش می رقصد
کودک ِ خواهر من
امپراتوری ِ پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک ِ خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند

گُل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟


باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به سر ِ رود ِ خروشان ِ حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را 

صبح دمید.

حمید مصدق



هیچ نظری موجود نیست: