۷.۱.۹۲

هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا


مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان اینچنین بهار
می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید:برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها

ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا

سنبل بگوش گل پنهان شکر کرد و گفت
هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا

ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا

ای آنک کهنه دادی نک تازه بازگیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بی‌شمار مراین شاه را عطا.

مولوی

























































هیچ نظری موجود نیست: