۳۰.۱۰.۹۱

این بندگی که زندگیش نام کردهست



جان میدهم بگوشه زندان سرنوشت
سر را بتازیانه او خم نمیکنم
افسوس بر دوروزه هستی نمیخورم
زاری براین سراچه ماتم نمیکنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کردهست
جان سختی ام نگر که فریبم ندادهست
این بندگی که زندگیش نام کردهست
بیمی بدل زمرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی بجام من
گر من بتنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من
تا دل بزندگی نسپارم بصد فریب
میپوشم از کرشمۀ هستی نگاه را
هرصبح و شب چهره نهان میکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت ازتو کجا میتوان گریخت
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام
یکدم مرا بگوشۀ راحت رها مکن
بامن تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من درنبرد توست
برمن ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
محکم بزن بشانه من تازیانه را .

فریدون مشیری




هیچ نظری موجود نیست: