۱۰.۱۲.۹۰

خلیفه نیمه وحشی مسلمین

میگن، خلیفه دوم مسلمین، عمر بن خطاب، بهانه و دلیل سوزاندن کتب و کتابخانه‌های ایران و مصر را، کامل بودن قرآن و بی‌ نیازی مسلمانان به دیگر کتب اعلام کرد و گفت، ما با وجود قرآن، به دانش و علوم احتیاجی نداریم.

خواندن یا شنیدن همین یک جمله، به منزلهٔ همان یک اشاره است که هر عقل سلیم و هر آدمِ عاقلی نیاز دارد تا دریابد که عمر خطاب، خلیفه نیمه وحشی مسلمین، چه کلان ابلهی بوده است، یعنی‌ احتیاجی نیست تاریخ خوانده باشی‌ یا از علم روانشناسی و انسان شناسی‌ بویی برده باشی‌، تا به عمق حماقت عمر پی‌ ببری، همین یک جمله این موجود، هزاران مفهوم را به ذهن خواننده عاقل مینشاند و بعد از دانستن این حقیقت اولین سئوالی که در محتویات کاسه سر هر موجود متفکری جرقه میزند این است که، آخه کدوم کتاب نوشته شده به وسیله بشر میتواند، تا این حد کامل باشد که بشر را از دیگر کتب بی‌ نیاز سازد؟ و سئوال بعدی که بلافاصله بعد از سئوال اول قد علم می‌کنه این است که، آیا اگر چنین ابله مغز مرده ای، رهبری دیگر مردمان را به عهده داشته است، آن دیگر مردمان از نظر حماقت در چه حد و غلظتی قرار داشته‌اند که این کلان ابله را از میان خویش برگزیده بوده اند؟
(شاید گروهی دین زده پیدا شوند و بگویند که قرآن کتابی‌ است که از طرف خداوند آمده و آیات و گفتار خداوند در آن است و نه انسان، و من در جواب خواهم گفت: آنکس که خدا را تعریف کند، او را نمیشناسد و آن کس که خدا را بشناسد، او را تعریف نتواند کرد. خداوند را تاحد یک کتاب معلوم الحال کوچک نکنید و این داستانهای احمقانه را جایگزین رابطه صاف و مستقیم و بی‌ شیله پیله و پر محبّت با خداوند نسازید.)

و باز هم احتیاجی نیست که کلا مطالعه‌ای داشته باشی‌، تا به اوضاع و احوال صدر اسلام پی‌ ببری، همین کافیست یک نگاه اجمالی‌ به وضعیت فرهنگی‌ اعراب قرن ۲۱ بندازی.
اعرابی که به برکت و قدرت پول نفت، از خیل طایفه دزدان صحرا نشین جدا و به شهر نشینان ثروتمندی تبدیل شده اند، و از آخرین و پیشرفته‌ترین وسایل و امکانات زندگی‌ برخوردارند و بعلاوه ده‌ها سال است که در تماس مستقیم با فرهنگ جوامع پیش رفته و متمدن هستند ، در چنین جامعه‌ای و با وجود آموزش و تعلیمات شهرنشینیِ ۲۴ ساعته به آنها که از طریق رسانه‌های جمعی صورت می‌گیرد ، و این همهٔ پیشرفت‌های مادی و امکانات شهری که موجب بی‌ نیازی آنها از دغدغه امور جاری و ساری زندگی‌ است ، هنوز زنان به عنوان ،" اسیران و بردگان جنسی‌ "، برای مردان محسوب میشوند، و اگر کسی‌ بر خلاف دین اسلام حرفی‌، اظهار نظری و یا حتی اشاره‌ای بکند، در قرن ۲۱ و عصر پرواز آشکار بشقاب پرنده‌های آمده از مریخ ، در روز روشن بکش بکش آورده در وسط خیابون و در روز روشن، سرش را مثل هندونه با شمشیر از تن‌ جدا میکنند.

رفتار این اعراب ثروتمند، شهر نشینِ ، در غرب زندگی‌ کردهٔ، بی‌ نیاز و حتی تحصیل کرده را در قرن ۲۱ ببین، حالا حدس بزن، ۱۴۰۰ سال پیش، که فقیر بودند، برهنه بودند، گرسنه بودند، در بیابان به جز خودشان، کسی‌ و جای را ندیده بودند، بی‌ سواد بودند، با راهزنی زندگی‌ میکردند و و و.... وقتی‌ به ایران
دست یافتند، با ایران و ایرانی‌ چه کردند. .... به راحتی‌ می‌شه صحنه رو دید و حدس زد، شهر‌ها و خانه‌هایمان را آتش زدند و خراب کردند، به زنهای ایرانی‌ تجاوز کردند، مردان ایرانی‌ را سوزاندند، و بچه‌های ایرانی‌ را به بردهگی برده و آنها را پدر سوخته نامیدند. و ما چه کردیم؟ هنوز بعد از ۱۴۰۰ سال اسارت و بردگی، آنها را میستایم و نیایش می‌کنیم. و از ارواح خبیثشان برای گشودن گره‌های زندگیمان کمک میخواهیم و بعد مینالیم که چرا زندگی‌ برایمان تا این حد دشوار و جهنمی است و دچار رنجیم....‌ای ننگ بر حماقت.



این عکس خشم اعراب را بشدت برانگیخت و یک امریکای به خاطر تهیه این عکس، از طرف دولت عربستان مورد تعقیب قرار گرفت. در حالی‌ که به نظر من، این سگ بینوا است که مورد شکنجه قرار گرفته است و مجبور به تحمل لباس عربی‌ شده است و اگر قرار است صدای اعتراضی بلند شود، میبایستی در حمایت از این سگ بیگناه باشد و نه لباس ملی‌ اعراب.
در قرن ۲۱ هنوز برای یه تیکه پارچه بیشتر از جون یه موجود بیگناه خدا ارزش قائلن، این فرهنگ نفرت انگیزه .


تا اینجای کار مربوط به خودشان است، ولی‌ آنچه که به ما مربوط میشود را از زبان سلمان رشدی مینویسم.
سلمان رشدی در کتاب آیات شیطانی میگه:
بعد از چند قرن حضور اسلام، مغول، ترک، چطور می‌توان توقع داشت که اینها بخشی از میراث و فرهنگ ما نباشند.... به موجودی بی‌ نام و نشان تبدیل شده ایم که به چند پایگی ذهنی‌، و بی‌ شخصیتی‌ دچار است.

۹.۱۲.۹۰

نامه‌ام کو؟ .........The Songs Of Bilitis

نامه‌ام کو، نام شعری است از کتاب "مجموعه‌ای از ترانه‌های بیلیتیس"، شاعره یونانی، که در ۶۰۰ سال پیش از میلاد مسیح زندگی‌ میکرده است. این زن بخاطر اشعار بی‌ پروا و عاشقانه ش، هم مورد نکوهش بوده و او را فاحشه خوانده اند، و هم اشعارش معرکه و سرشار از هوش و عشق نامیده و مورد تحسین و تشویق قرار گرفته شده است. ترانه‌های این زن عاشق و هنرمند، در کاوشگریهای باستان شناسی‌ از میان دیوار ارامگاهی در قبرس به دست آمده، و به وسیله پیر لویس فرانسوی در سال ۱۸۹۴ با عنوان ترانه‌های بیلیتیس منتشر شده است. این ترانه‌ها در سبک شاعره دیگری به نام سپفو، نوشته شده است.


چه بدبختیِ بزرگی‌، نامه ش را گم کرده ام، نمی‌‌دانم کجا افتاده

آخر من که جای آنرا زیر پیراهنم محکم کرده بودم

باید از همان راهی‌ که آمده‌ام باز گردم تا پیدایش کنم

زیرا اگر شخص دیگری آن را بیابد، به مادرم خواهد گفت و مادرم پیش روی همه شلاقم خواهد زد

باز اگر مردی این نامه را یافته باشد، جای نگرانی‌ نیست

زیرا یا خودش آنرا به من باز خواهد داد و یا من، آن سان که میدانم ، نامه را از او خواهم گرفت

اما اگر زنی‌ نامه مرا جسته باشد

پناه بر خدا، یا آنرا برای همه مردم خواهد خواند

و یا محبوب مرا از دستم خواهد گرفت.

بیلیتیس، شاعره یونانی

زنها از نظر هوش و ذکاوت، دقت و نکته سنجی اگر از مرد‌ها بیشتر نباشند، کمتر نیستند، ولی‌ چرا در بیشتر طول تاریخ زندگی‌ بشر، همیشه جز گروه تحت ستم بودند؟ جواب این سئوال در آخرین خط شعر این زن هنرمند نهفته است. زنی‌ در ۶۰۰ سال پیش از میلاد، شعری می‌نویسد که در آن به صراحت از بدجنسی و ظلمی که زنان به یکدیگر میکنند، نام میبرد و نگران است. یعنی‌ فرقی‌ نمی‌کنه در کجای تاریخ و در چه زمانی‌ باشیم، همیشه خطر زنان بر علیه زنان جدی بوده، هست و خواهد بود و بزرگترین دشمن زنان، همانا زنان هستند.



۸.۱۲.۹۰

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت .... آری به اتفاق، جهان می‌توان گرفت


کسانی‌ که از موزه بریتانیا دیدن کرده باشند، در قسمت خاور میانه، و در بین هزاران هزار آثار باستانی به یغما برده شده از این منطقه، به ۱۲ لوح گلی برخورده اند که بر روی آنها، قدیمیترین داستان زندگی‌ بشر، به خط میخی‌ نوشته شده است.( اصولاً موزه‌های غرب به خصوص انگلیس، اسناد و شواهد معتبر و غیر قابل انکاری هستند که از چپاول و غارت ملت‌های دیگر به وسیله انگلستان، شهادت میدهند و جالب اینجا است که ملت انگلیس به این موزه‌ها که با اموال کشورهای دیگر پر شده است و کلا این چپاول را، جز افتخارت خودشان میدانند، درست مثل اینکه دزدی با اموال به سرقت رفته از دیگر خانه‌ها نمایشگاهی ترتیب دهد، و با این کار به دیگران فخر بفروشد.)


به هر حال این ۱۲ لوح گلی که قدیمیترین سند تاریخی‌ از زندگی‌ اجتماعی بشر میباشد، به داستان گیلگامش (Gilgamesh ) معروف است. از روی ترجمه متون حکّاکی شده بر روی این الواح، حقایق زیادی بخصوص در رابطه با مذهب، برای بشر آشکار شده است. مثلا داستان به آب سپردن کودکی در سبد و در رود نیل، یعنی‌ ماجرای زندگی‌ موسی، و یا داستان کشتی نوح، در این کتاب نوشته شده است و این در حالی‌ است که عمر این کتاب، به چند هزار سال قبل از به وجود آمدن این پیامبران بر روی زمین می‌رسد، و این حقیقت را می‌رساند، که داستان موسی در واقع یک کپی از روی یکی‌ از داستان‌های این کتاب است و ماجرای ظهور موسی و دینش تنها ساختهٔ دست بشر میباشد تا یک رخ داد الهی. و دروغی به نام دین یهود، هزاران سال است که به خورد بشر داده شده، و حتی در ادیانی مانند، مسیحیت و اسلام که بعد از یهود اظهار وجود کرده‌اند هم از این دروغ نام برده و دفاع شده است.



گیلگامش، پادشاه شهری به نام "اوروک " بوده است و این شهر در منطقهٔ میان‌رودان (بین النهرین) یا عراق کنونی قرار داشته است. حماسهٔ این پادشاه مربوط به هزاران سال پیش از میلاد مسیح است. دانشمندان باستان شناس آلمانی در کاوش‌هایی‌ که در کویر عراق و بستر رود فرات انجام داده اند، به آرامگاه این پادشاه و مجموعه کاملی از شهر اوروک دست یافتند که با ارزشترین اسناد تاریخی از زندگی‌ و تمدن بشر اولیه در منطقه خاور میانه و ایران بود ( موزه بغداد در اولین روز حمله آمریکا به عراق و درست زیر بمبارانها و محاصرهٔ نیروهای امریکای - انگلیسی‌، غارت شد و آثار باستانی بسیار گرانبها و با ارزش از این موزه به سرقت رفت، و آثار باستانی و متون و کتب خطی‌ این موزه که با ارزشترین آثار باستانی و سرآمد تمامی آنچه که در دیگر موزه‌های دنیا قرار دارد بود، به جای نامعلومی منتقل شد. حتی مجسمه‌های سنگی‌ که قد بعضی‌ از آنها تا سه متر می‌رسید و بدون جرثقیل امکان حرکت دادنشان نبود ، در آن گیر و دار جنگ که مردم عراق از ترس در خانه‌ها پنهان شده بودند، و بر سرشان بمب ریخته میشد، معلوم نشد با چه وسیله‌‌ی از این موزه به سرقت رفت. و من مطمئنم اگر روزی این سارقین و جنگ طلبان به ایران حمله کنند اولین جای را که غارت خواهند کرد، موزه‌های ایران است، هر چند تا به حال، آنچه را که باید ببرند، به وسیله نوکران حلقه بگوششان که در ایران همه کاره هستند، برده شده است. رندی میگفت، اگر مرا به اغراق و بیهوده گویی متهم نمی‌کردند، می‌توانستم ادعا کنم که تنها هدف از حمله آمریکا به عراق فقط و فقط غارت این موزه بود و بس).

 
در الواح به دست آمده، گفته شده است که پادشاه گیلگامش دو سوم خدا و یک سوم انسان بوده است و بعد از اینکه او را در بستر رود فرات دفن میکنند، رود فرات به ناگهان از وسط باز شده و به دو شاخه تقسیم گردیده است. به گفته این دانشمندان، در شهر باستانی کشف شده اوروک ، ساختمان‌هایی‌ پیدا شده است که با توضیحات و شرحی که در منظومه گیلگامش نوشته شده کاملا یکسان است. ساختمانها و کانال‌های بسیار پیشرفته و شگفت انگیز این شهر، نشان از یک سیستم پیچیده و مدرن مهندسی‌ میدهد که در آن زمان از طرف مردمی که در این ناحیه و فلات قارهٔ ایران، زندگی‌ میکردند، مورد استفاده قرار میگرفته است، این کانال‌ها که کار ایرانیان باستان میباشد، قرار بود به عجایب هفت گانه اضافه شود و این عجایب را به عجایب هشت گانه ارتقأ دهد که سیاست‌های غرب از این کار جلوگیری کردند.


 نخستین ترجمه فارسی حماسه گیلگمش توسط دکتر منشی‌زاده در سال ۱۳۳۳ خ در زمان محمد رضا شاه پهلوی انجام شد و بعد از آن نیز ترجمه‌های دیگری منتشر شد.
داستانهای حماسی هومر که به عنوان شاهکار ادبیات غرب نامیده میشود در واقع کپی ناقصی از داستانهای گیلگمش است، همانطوری که کمدی الهی دانته برگرفته از داستانهای رایج در خاور میانه و همین گیلگمش میباشد، مثلا در کمدی الهی راهنمای دانته در سفر جهنم و نیمی از برزخ شاعر محبوبش، ویرژیل میباشد و راهنمای گیلگمش در سفر به دنیای تاریکی ها سیدوری سابیتو (سیدوری‌سبیتو) یکی از خدایان میان‌رودان است. در اسطوره‌ها سیدوری سابیتو را خاتونی فرزانه می‌دانند.



۶.۱۲.۹۰

من در کجای جهان ایستاده ام؟

این سرزمین من است که می‌‌گرید
این سرزمین من است که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه‌های ابر کجا رفته است؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان


این کاج‌های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می‌‌خواند
ترانهٔ سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم‌های تو‌ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنهٔ تبرست
با سبزی درخت هیاهوست





این سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست؟
در رفت و آمد حمل این همه تاراج؟





این سرزمین من چه بی‌ دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه‌‌های ذو الا کتاف پهن کرد
و باغ‌ها میان عطش سوخت
و از شانه‌‌ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی‌ دریغ بود





ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستاده ام؟
با باری ز فریاد‌های خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام......؟

زنده یاد، خسرو گًلسرخی

۵.۱۲.۹۰

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی


حکیم علیقدر ایران زمین و استاد اندیشمندان جهان ، محمد بلخی ملقب به مولوی‌ جلال‌الدین، دیوان غزلیاتش را بنام معشوق و مرشدش و عشق عظیمش، شمس تبریزی، "دیوان شمس" مینامد، و اولین غزل این دیوان را، دربارهٔ اولین ملاقات و دیدار با شمس، میسراید.

عشقی‌ که مولانا به شمس داشت، درتاریخ زندگی‌ عاطفی بشر کمتر دیده و شنیده شده است. و این عشق بسادگی‌ عشق یک انسان به انسان دیگرست. ولی‌ آنچه که وجه تمایز این عشق با اکثر عشق‌های دیگر میباشد ، اینست که این عشق محدود بجسم و جان نیست،
محدود بقلمرو ذهن نیست،
محدود به باورها و سنن نیست،
محدود بخصایل انسانی‌ نیست،
این عشق محدود بهیچ چیزی نیست،
درست همانند یک وسعت بی‌ انتها، یک اقیانوس از دریچه چشم یک مور.

و نتیجه این عشق، جاودان شدن مولانا است. عشقی‌ که مولانا را تا فراسوی مرز شناخت و کشف اسرار میبرد. بجایی که دیگران حتی تصور وجود آنجا را هم در ذهنشان نمیتوانند بگنجانند، چه برسد به آن که بخواهند مانند مولانا در آنجا بگشت و گذار رفته و متأثر از فضای آنجا، بسرود خوانی و سماع بپردازند.

نمیدانم تاکنون چه تعداد آدمی‌، بدین جایگاه رسیده‌اند، ولی‌ مطمئنم که تعدادشان از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکند، چرا که شوریدگی این فرا انسان‌ها، آنچنان تابش عظیمی‌ دارد که پنهان کردنش محال است. و گذشت زمان و قرنها نه تنها از نیروی این تابش کم نمیکند بلکه هرچه انسان بیشتر به تکامل فکری می‌رسد، و بیشتر میفهمد، این تابش چشم‌ها را خیره تر و از تعجب گشادتر می‌کند. من تاکنون این عشق را در چند تن‌ دیدم، مولانا و حلاج و عطار....

در این پست قصد دارم، برداشت خود را از اولین غزلِ دیوان شمس بنویسم. غزلی که مولانا درآن، شرح ملاقاتش با شمس و همچنین شرح زیر و زبر شدن تمامی افکارش توسط تاثیر شمس را بخوبی‌ توضیح میدهد. و اینکه چگونه مولانا که فقط یک جسم بود با شمس که جان او شد، درآمیخت، و از این آمیزش موجودِ برتری تکامل یافت و بمعرفت و یا عقل سرخ رسید. یکی‌ دیگر از حکمای علیقدر ایران زمین که نظیرش بجز در افق حکمت و فلسفه ایران در هیچ کجای دیگر یافت نشده و نمیشود، حکیم علیقدر شهاب‌الدین سهروردی میفرماید: عقل آدمی‌ مانند آتش است که ابتدای آن سپید و انتهای آن سیاه (دود)، ولی‌ در میان سرخ است. سپیدی جان شمس، از درآمیختن با سیاهی افکار مولانا، به عقل سرخ و یا همان معرفت می‌رسد.


اولین غزل دیوان شمس مولانا چنین آغاز میگردد:

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌ انتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

ای شمس- روز دیدار تو برای من روز رستاخیز و قیامتی به ناگه بود. چرا که تو در بیشهٔ اندیشه‌های خشک من آتشی انداختی و آنها را بمشتی خاکستر مبدل ساختی.

اشاره مولانا بملاقاتش با شمس تبریزی است. می‌گویند: روزی مولانا که مردی بزرگ منصب و علیقدر و متمول و از خاندان برجسته بود، بهمراه یارانش سوار بر ‌اسب از کوچه‌ای میگذشته است. به ناگهان مردی ژنده پوش و عامی‌ ظاهر، که او را شمس تبریزی مینامیدند، جلو آمده و افسار ‌اسب او را می‌گیرد و از او پرسشی می‌پرسد. گویا از او می‌پرسد، بایزید(سلطان عارفین،بایزید بسطامی) بزرگتر است یا محمد ؟ و مولانا با ترش رویی به او میگوید: سئوال احمقانه نپرس، معلوم است که محمد بزرگتر است. سپس شمس در جواب میگوید: اگر اینطور است، چرا محمد گفت: ما عرفناک حق معرفتک (ما آنگونه که باید، ترا - خدا- را نشناختیم)؛ اما بایزید گفت: سبحانی ما اعظم شانی".
چرا محمد که پیغمبر است میگوید: که خدا را نشناخته است ولی بایزد که بنده‌ای بیش نیست خدا را آنچنان نزدیک و آشنا بخود میبیند که از پیراهن به تنش نزدیکتراست؟

( بایزید میگوید: خدایی جز من نیست، پس بپرستید مرا. گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است مرا.)(۱)

سخنی که از بایزید نقل شده است، یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم "شریعت" دارد و معنای آن اینست :"من چه عظیم الشان (بلندمرتبه) هستم؟! پاک باد وجود من که من عظیم الشانم یعنی‌ من خودم خدا هستم و از من بزرگتر نیست.

فلسفه من خدا هستم را در پست "جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد" نوشتم.

حلاج بخاطر گفتن همین حرف، اول تکّه تکّه شد، سپس بدار کشیده شد، بعد پیکر بیجانش را از دروازه آویختند، و بعد به پایین آورده و به آتش کشیدند و خاکسترش را به باد دادند. وپیش از همه اینها از او پرسیده بودند: عشق چیست، و حلاج در جواب گفت: امروز ببینی‌ و فردا و پس فردا. امروز تکّه تکّه و اعدامش کردند، فردا به دروازه آویختند و پس فردا آتش زدن و خاکسترش را به باد دادند ............. عشق یعنی‌ این.

مولانا در مقابل سئوال شمس، به حقیقتی پی‌ میبرد که نتیجه‌اش، زیر و رو شدن و خط بطلان کشیدن بر روی تمامی باورها و اعتقاداتی است که تا به آن روز داشته و برایش محترم بوده است.
مولانا در میابد که تا به آن زمان، در غفلت و بیخبری بوده و آنچه که خود داشته را از بیگانه تمنا میکرده است، (و بقول حلاج، که گفت: پروردگارا مگر زمین از تو خالی‌ شده که آدمها در آسمان بدنبال تو میگردند) شمس با نقل این سخن از قول و زبان بایزید، در واقع به مولانا میگوید:" این تو هستی‌ که باید پرستیده شود، چرا که با ارزش تر از تو نیست، و تو خدایی اگر بخود آیی."

مولانا از نو متولد میشود، یعنی‌ با دیدار شمس، متحول شده و از هرچه مذهب و دین است بیزار و بری میشود.. مولانا ملاقات با شمس را بعنوان روز رستاخیزی که به ناگهان بر وی اتفاق افتاده میداند ، و همانطور که در روز رستاخیز مردگان، زنده میشوند، مولانا نیز خود را تا پیش از دیدار شمس، مرده.... ناآگاه ..... مینامیده و در روز ملاقات او، از گور خویش بیرون میاید... و چون مولانا از این روز خود را بعنوان "آدم زنده" قبول دارد، پس دیوان اشعارش را با شرح ملاقاتش با شمس شروع می‌کند.‌

امروز خندان آمدی
مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی
چون بخشش و فضل خدا

امروز با خوش رویی درِ زندان و قفس تنگ اعتقادات و افکار بسته و پوسیده را باز کردی، و ذهن را از این قفس آزاد کردی و بر من فقیر فکری، بخشش، دانش و لطفی‌ خدایی ارزانی‌ داشتی.
خورشید را حاجب تویی
امید را واجب تویی
مطلب تویی
طالب تویی
هم منتها هم مبتدا

بمن گفتی‌: حجاب خورشید و پوشاندهٔ حقیقت، تو هستی‌. این فهم و درک از پیش ساخته شده (به ارث رسیده از نیاکان گمراه) توست که نمی‌گذارد بحقیقت برسی‌ و مانع رسیدن تو به آگاهی‌ و روشن شدن فضای فکری توست، چرا که اگر نیک بنگری و این حجاب را از جلوی افکارت کنار بزنی‌ ، آنگاه درخواهی یافت که در واقع این تو هستی‌ که خدایی، و این تو هستی‌ که طلب میکنی‌ و این تو هستی‌ که توانا به انجام این طلبی. هیچ چیزی بجز تو نیست که هم اول و هم آخر تویی.

عطار نیز در هفت شهر عشق، اولین وادی یا مرحلهٔ رسیدن بمعرفت و درک انسانی‌ و یا همان نیروانا و یا بودا شدن را شهر" طلب" مینامد، و در آنجا میگوید اول هدف خود را بگو، اول خواسته و آنچه را که در پی‌ آن هستی‌ را معلوم و مشخص کن، نخست بطور واقع بخواه ‌، عطار کبیر میفرماید:

هست وادی طلب، آغاز کار
وادی عشقست، زآن پس بی‌کنار

در اینجا مولانا میفرماید: تو هم طالبی‌ و هم مطلب. جسم تو طلب می‌کند ، جان تو- خدای تو- طلب را روا میدارد. با صدای بلند خواسته ات را فریاد کن، بگذار جان بخواب رفته ، ترسیده و تحقیر شدهٔ تو، خدای فراموش شدهٔ تو، با جسمت درآمیزد، و سپس لذت این آمیزش را بچش، با طلب از او، بکار بنداز این خدا را، خدایی که با حماقت‌هایت ، با ترس و پذیرفتن حقارت، با گذاردن سر در زیر بغل کسانی‌ که بغایت مفلوکند، بخاطر مادیات و بیشتر داشتن، با تن سپردن بهر پلیدی، او را تحقیر، مسخ و بی‌ فایده کرده ای.

در سینه‌ها برخاسته
اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته
هم خویشتن کرده روا

حلاج میگفت: "خدا در بین قلب و قفس سینه تو نشسته است، و خدا را آنجا جستجو کن" در اینجا هم مولانا همین مطلب را تکرار می‌کند و میفرماید: خدا در سینه تو جای دارد و آنچنان افکار ترا شکل میدهد که هم خود حاجت میخواهد، و هم خود حاجت را روا میکند. یکبار دیگر، مولانا تاکید می‌کند که این تنها و تنها تو هستی‌ و دیگر هیچ، تو هم بنده‌ای و هم خدا.

ای روح بخش بی‌بدل
وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل
کاین علت آمد وان دوا

مولانا میفرماید : خداوندا تو در من دمیدی و جان خود را با من شریک شدی و از جان خود بمن بخشیدی و نتیجتاً لذت خدا بودن را نصیب من کردی. تو گفتی‌: مقصود و هدف از زندگی‌ همین لذت بردن است و شاد و راضی‌ بودن، و دیگر قضایا، افسانه است و افسون. تو گفتی:‌ که یکتا هستی‌، یعنی‌ هر انسان فقط یک جان دارد و نه بیشتر، تو گفتی‌: که یکبار این لذت نصیب انسان میشود، تو گفتی‌ که به جانت بپرداز و دنیا را برای جانت بخواه و نه برعکس، چرا که "تنها ثروت" و داشته ی واقعی‌ انسان، "جان" اوست و بجز او، هرچه هست، علت و معلول و همگی‌ بی‌ بهاست.
امانتی که تو در جسم من قرار دادی را پذیرفتم. و من با گستاخی اینکار را کردم. ولی‌ ببین که برای حفظ و عزیز داشت این گوهر، این امانت، که همانا نفس توست، کاری که نکردم هیچ، بلکه بازیچه فرزندان شیطانش نیز قرار دادم.
بمن گفتند: جفتی که خدا برای تو آفریده بی‌ ارزش و خوار است، در پستوی خانه پنهانش کردم،
بمن گفتند: نخور، نیاشام، لمس نکن، عاشق نشو، بجنگ، نبخش، بکش، کشته شو، گریه کن،
بمان گفتند: انسانیت در ذلت است، فروتنی و خواری از بزرگی‌ است!
و هزار طرفند و رنگ دیگر، و من پذیرفتم،
بمن گفتند: فکر نکن! گله شدم و به دنبالشان راه افتادم!!
خدایا، من با جان تو چه کردم؟

ما زان دغل کژبین شده
با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده
گه مست نان و شوربا
ما را این دین و مذهبِ دغل بازِ حقه باز، بد بین و نادان کرده است.
ما از حیله و نیرنگ دین و مذهب ... این دغل باز بی‌وجدان ..... نسبت به یکدیگر بدبین شده ایم. دین ما را نژاد پرست و بیمار کرده است. دین زیبائی یک زن را در ظاهر او، در چشمان سیاه و آهو مانند که بر چهره‌ای سپید قرار دارد، می‌بیند و تعریف می‌کند و وعده همچین زیباروی را در باغ بهشت بمردان میدهد! و اینچنین خداوند را تحقیر کرده و او را ناعادل معرفی‌ می‌کند که به برخی‌ از بندگانش چهره‌ای زیبا داده و بین بندگان خود تفاوت قائل شده است! دین فرمان میدهد: اگر امروز مانند یک احمق زندگی‌ کنی‌، از حقوق انسانی‌ خود بگذری ، جان یا خدای واقعی‌ خود را قربانی کنی‌، و مانند یک برده بی‌ارزش و تهی مغز، فقط دستورات یک مشت نادانترِ مکّارِ عاشق مادیات را بی‌ چون و چرا انجام بدهی‌، پس- بعد از مرگ بتو حوری زیبا روی با چشمان درشت مشکی‌، خواهیم داد!!


خیام کبیر با مسخره کردن این وعده‌ها میگوید:

گویند کسان، بهشت با حور خوشست
من گویم که آب انگور، خوشست
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل شنیدن از دور خوشست.

مولانا میفرماید: ما را مست این وعده‌ها کرده اند که حورالعین یا فرشته‌ای چشم درشتِ چشم سیاه (ملاک زیبای زن از نظر مردان عرب)، در بهشت نصیبمان خواهد شد، و برای رسیدن به آن وعده یا نسیه، ما را مجبور کردند که با بی‌ گناهان کینه بورزیم! بجرم اینکه هم دین و آئین ما نیستند.
سپس مولانا به مادیون میپردازه و میفرماید: گاهی‌ هم بطورکلی‌، آنچنان مست و شیفتهٔ دنیا و مادیات شده‌ایم که هدف از بودن را تنها، جمع آوری مال، خورد و خواب و رفتار بهایم و یا حیوانی‌ میدانیم، گاه مست نان و شوربا شده ایم. (۲)

این سکر بین هل عقل را
وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را
چندین نشاید ماجرا (۳)


این سکر و یا آرامش درونی‌ را بچسب، و آن عقلی را که ازش دم میزنند (تعالیم مذهب) و بعنوان عقل بتو شناساندند ، را رها کن،

این نقل یا شکر و یا حقایق زندگی‌ را بچسب،
نقل و احادیث و داستان‌های کودکانه، احمقانه، سفیهانه و مبتذل را رها کن. 

زندگی‌ اینقدر‌ها هم سخت نیست که برایش اینهمه مورد مواخذه و مجازات قرار بگیری. زندگی‌ آنقدر‌ها هم دشوار نیست که برای هر قدمی‌ که برمیداری، دستور یا آیه‌ای صادر شده باشد. برای براوردن نیاز‌های طبیعی و انسانیت، که خداوند در تو نهاده است، نیازی بدستورات یک آخوند احمق، بی‌سواد عقب مانده، عقده و سراپا حقارت، نیست که بتو اجازه بدهد یا ندهد که آنها را برآورده کنی‌، چرا که خداوند چیزی ننگین و شرم آور نیافریده است. بدن زن شاهکار خلقت خداست و پوشاندن این شاهکار یعنی‌ توهین به خالق این شاهکار، شرم بر تو باد که با خواست و میل خود، خویشتن خویش را اسیر دست یک مشت ابله و مردگان مغزی قرار دادی.

تدبیر صدرنگ افکنی
بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی
فی اصطناع لا یری

مولانا در نکوهش مذهب و دین و این دغل بازی‌های احمقانه ادامه میدهد و میگوید: تدبیر صد رنگ افکنی، با هزار رنگ و ریا در بین مردم، از رومی ( سپید پوست و اقوام غیر رنگین پوست) گرفته تا زنگی (اقوام رنگین پوست بویژه سیاهان)، اختلاف و جنگ میندازی، مردم را پراکنده میکنی‌ و اینکار را با شعار نیکو کاری انجام میدهی تا مردم خام و ناآگاه را بفریبی، تا مکر تو دیده نشود و پنهان بماند.
(فِی اصْطِناعٍ لایُرا: در نیکویی کردن که دیده نمی شود.)


می‌مال پنهان گوش جان
می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان
والله که لاغ ست‌ای کیا
سپس مولانا این پیام را میدهد و می‌گوید: جان و روانت را در نهان بپرور، چرا که در ظاهر و با این جماعت، اظهار فهم و درایت کردن و نشان از هوشیاری دادن، با این مذهب که تا مغز استخوان و بًن دندان، جماعت بی‌خرد رخنه کرده، جماعتی که متاسفانه اکثریت جامعه هم هستند، در بین این مردم و در این سرزمین نمی‌شود "آگاه بودن را" نشان داد، چرا که همان بر تو میرود که بر حلاج‌ها رفت. پس بگذار که آنها فکر کنند حق با آنهاست تا شرشان کم باشد و بهانه برای نابود کردنت نداشته باشند.

ولی‌ خدایا اگر بر سر میزنم و از تو میخواهم که رهایم کنی‌ و در رنج خود را نشان می‌‌دهم، بدان که شوخی‌ است و حرفیست تهی و بی‌ بنیان، چرا که آن زندگی‌ و هستی‌ که تو بمن دادی، آنچنان برایم دوست داشتنی است که حاضر نیستم، حتی برای تو هم آنرا از دست بدهم.

جان رب خلصنی زنان = جان فریاد میزند، خدایا منو خلاص کن.
والله که لاغ ست = بخدا قسم که شوخی‌ و بی‌ پایه است.

خامش که بس مستعجلم
رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم
ساقی درآمد الصلا
من متاسفانه در فهم این بیت دچار ضعفم و ناتوان. معنای ظاهری این بیت اینست که مولانا خود را بخاموشی دعوت می‌کند و به خود نهیب میزند که برای گشودن اسرار و گفتنِ ، گفتنیها عجله نکن و شتاب نداشته باش، فعلا خود را به مستی و شوریده گی‌‌ بزن و قلم را بشکن و دفتر را بسوزن تا به هوشیاریت پی‌ برده نشود و به ساقی سلام کن.... (و این سفارش به خاموشی در اکثر غزلیات او در ابیات پایانی دیده میشود) ولی‌ من فکر می‌کنم، سخن چیز دیگری است.



۴.۱۲.۹۰

علی‌ عباس مجوسی اهوازی ...... haly abbas

زلفت هزار دل‌، به یکی‌ تاره مو.... ببست
راه هَزار چاره گر‌، از چهار سؤ ..... ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش، دهند جان
بگشود نافه‌ای و ، درِ آرزو..... ببست

انگار حافظ شرح حال این دانشمند با ارزش ایرانی‌ را با این ابیات ترسیم می‌کنه، کاری که او با دنیای پزشکی کرد، راه هزار چاره گر‌ و یا مدعی این علم را، از چهار سؤ ببست، با انقلاب در این علم تو گویی هزاران دل‌ را، هزاران مشکل را فقط با یک تاره مو ببست، به یک باره حل کرد.


علی بن عباس مجوسی اهوازی معروف به مسعودی یا ابن المجوس که در لاتین به نام haly abbas شناخته میشود پزشک، جراح و روانشناس برجستهٔ ایرانی سده چهارم هجری بود. وی یکی‌ از بزرگترین پزشکان جهان و پدر طب و جراحی نوین و کاشف سیستم مویرگی بدن میباشد.
 مجوسی اهوازی در جندی شاپور ( اهواز امروزی) در سال ۳۱۸ قمری، (۹۳۰ میلادی)، به دنیا آمد و بیشتر عمر خود را در ارجان (بهبهان امروز) گذراند و از آنجا که دین زرتشتی داشت، او را مجوسی می‌‌خواندند. (اعراب به زرتشتینان مجوس می‌گفتند و این لغت یک بار در قرآن آمده است، یعنی‌ بر طبق قرآن، خدا هم بین بندگانش فرق میگذاره، کتابی که خدا رو با صفات انسانی‌ معرفی‌ می‌کنه، خدایی که خشمگین می‌شه، قهر می‌کنه، انتقام میگیره، محبّت می‌کنه و و و، شرم آوره).

مجوسی اهوازی پزشک برجسته‌ای بود که کتابهایش تا پیش از انتشار کتاب قانون ابو علی‌ سینا، در بسیاری از دانشگاه‌های جهان و از جمله اروپا تدریس میشد.




یکی‌ از کتابهایی که انقلابی در پزشکی‌ دنیا به وجود آورد کتاب مجوسی به نام "ملكي" و یا کامل الصناعه فی‌ الطب است که مجوسی اهوازی آنرا تالیف کرده است و در سال ۱۱۲۷ میلادی به زبان لاتین ترجمه گردید. این کتاب در سالهای ۱۴۹۲ و ۱۵۲۱، یعنی‌ دورانی که رنسانس در اروپا شکوفا میشد، در ایتالیا و هلند چاپ شد و بخش مربوط به تشریح مغز در این کتاب، به زبان فرانسوی ترجمه شد.





نام مجوسی اهوازی را در ردیف پزشکانی مانند، طبری، رازی‌، ابو علی‌ سینا و گرگانی قرار میدهند. او با چند تن‌ از پزشکان نامدر زمان خود در بیمارستانی عضدی خدمت میکرد، این بیمارستان که هم مرکزی برای پژوهش‌های پزشکی‌ و هم درمانگاهی برای درمان رایگان بیماران بود، به وسیله عضدی دیلمی در بغداد ساخته شده بود.



یکی‌ از مسائل اخلاقی‌ که مجوسی اهوازی در دنیای پزشکی‌ وارد کرد و در کتاب‌هایش نوشته شده است این است که می‌گوید: " پزشک باید راز بیماران را نگاهدارد و از افشای سّر آنها به خودی و بیگانه، و نزدیکان و دوران اجتناب کند زیرا بسیاری از بیماران، ناخوشی خود را از پدر و مادر و کسان خویش پنهان نگاه میدارند، اما آنرا به پزشک معالج می‌گویند، پس طبیب باید از خود بیمار در کتمان بیماری بیشتر دقت نماید"



لوسین لکر نویسنده معروف تاریخ طب (چاپ پاریس 1876 م) که تعدادی از کتب طبی قدیمی را مورد مطالعه قرار داده چنین معتقد است: " مولف کتاب ملکی با جرات توانسته آنچه را که یونانی ها نتوانسته اند کشف کنند، به دست آورد و دنباله کار آنان را تعقیب و در کتاب خود جمیع معلومات طبی را جمع اوری کند. وی می گوید: "کتاب ملکی" با "حاوی" رازی قابل مقایسه نیست چرا که حاوی رازی ملخصی از جمیع معلومات قدیم و جدید مربوط به علم طب تا آن زمان را شامل می باشد، در صورتی که طب در کتاب ملکی به طور خاص و جامع بیان شده است، به این معنی که تمام قسمت های این کتاب منظم و جمیع معلومات و گفته هایی را که سایرین اقتباس کرده به طور کامل انتقاد کرده است."
تالیف بزرگ اهوازی کتاب "ملکی" است.
کتاب ملکی مشتمل بر دو قسمت است: قسمت اول در طب نظری و قسمت دوم در طب عملی و هر کدام از این قسمت ها مشتمل بر 10 مقاله و جمعا تمام کتاب 20 مقاله دارد.


 الملكي از حيث نظم و ترتيب و تحقيق بر كتاب الحاوي محمد بن زكرياي رازي برتري دارد و در مقايسه با كتاب قانون ابن سينا، كه بيشتر جنبة عملي دارد، در مرتبة پايينتري قرار دارد. اين كتاب شامل بيست مقاله، ده مقاله در طب عملي و ده مقاله در طب نظري، است و تا پيش از قانون ابن سينا كاملترين كتاب در فن طب شمرده ميشد. اين كتاب در طي قرون متمادي مرجع دانشجويان علم طب بوده است. ميتوان کتاب ملکی يا كامل الصناعة را نخستين كتاب طبي دانست كه به صورت كلاسيك تأليف شده است و در آن نظريات قدما، در مباحث طبي بحث و آراي آنان نقد شده است. در اين كتاب برخلاف كتب پيشين، كه مباحث مختلف علمي بدون نظم خاصي در آن جمعآوري شده بود، عقايد و آرا و افكار معاصران مطرح، و مطالب و مباحث هر كدام، در جاي ويژة خود درج شده است. اين كتاب، از لحاظ تنظيم و طبقه بندي مطالب شبيه كتابهاي امروزي است. بعدها ابن سينا، اين روش منطقي تنظيم و تبويب و طبقه بندي و فهرست بندي را در تأليف قانون دنبال كرد. بدين ترتيب، علي بن طبري، اهوازي و ابن سينا روش علمي تدوين كتابهاي طبي را با الهام از روش مجوسی برای اولین بار در علم پزشکی‌ به كار بردند كه تا به امروز همين روش معمول بوده است.




علي مجوسي اهوازي، از استادان و پزشكان دانشگاه جنديشاپور و طبيب عضدالدولة ديلمي بوده است. بنا به قول جورج سارتون او يكي از سه پزشك بزرگ و مشهور خلافت شرقي بود كه خدمت بسزايي به طب و دنياي پزشكي كرده است.  دو پزشك ديگر، بنا به قول جورج سارتون، محمد بن زكرياي رازي و ابوعلي سينا ميباشند.

چارلز گرين كمستون در كتاب تاريخ طب خود چنين مينويسد: «علي بن عباس مجوسي كه در قرن دهم ميلادي ميزيسته، صاحب تأليفي به نام ملكي است... كتاب طب ملكي با قانون يك مقصود را بيان مينمايند و هر دو تا اوايل قرن هجدهم ميلادي در مدارس طبي اروپا تدريس ميشده است».
كاستيليوني در كتاب تاريخ طب خود نوشته است: «... علي بن عباس در كتاب ملكي خلاصة كامل طب دوران خود را نگاشته و كتاب وي اولين قدم تجدد طبي است. وي توانسته است خلاصهاي از عقايد و افكار طبي دورانش را با وضوح كامل و تجويزهاي دارويي بيان دارد...»
ل. مونيه فرانسوي در كتاب تاريخ طب خود و دنال كمپل انگليسي در كتاب طب ایرانی‌ و نفوذ آن در قرون وسطا و گوستاو لوبون در كتاب تمدن ایرانی‌ از جايگاه والاي اين كتاب سخن گفته‌اند.
ادوارد براون در كتاب طب ایرانی‌ در خطابة دوم دربارة كتاب ملكي مينويسد: «... كتاب ملكي علي بن عباس ازجمله كتب جامع طبي ایرانی‌ ميباشد كه بيشتر در دسترس و مطالعه است...». از معاصراني كه دربارة اهوازي تحقيق كرده‌اند ميتوان از محمد سحري نام برد كه رسالة اجتهاديه (دكتري) خود را دربارة «معاريف اسلام خاصه علي بن عباس مجوسي» نگاشته است (1317ش). محسن شالچي زير نظر ي. شوماخر، استاد تاريخ طب دانشكدة فربيورك آلمان، با كمك و همكاري محمود نجمآبادي نظريات اهوازي را تحليل و به صورت «رسالة اجتهاديه» چاپ كرده است (1965م). از درگاهي دبستاني مقالهاي در مجلة آينده دربارة علي بن عباس مقالهاي چاپ شده است (سال اول). محمود نجمآبادي نيز در ضميمة مجلة جهان پزشكي تحت عنوان «اهوازي كيست؟ و ملكي چيست؟» كتاب ملكي را تجزيه و تحليل كرده است (1326ش). همچنين محدثي در كتاب تاريخ طب در دورة آل بويه تحقيقات مفصلي دربارة علي مجوسي اهوازي عرضه كرده است.



نظرات اهوازی به پزشکان قبل از خود
اهوازی در مقدمه کتاب ملکی بعضی مطالب را تذکر داده است که اطلاع بر آن خالی از اهمیت نیست.
اهوازی در باب بقراط می گوید: بقراط در شرح بیماری ها خیلی به اختصار کوشیده و بعضی اوقات مطالب را تاریک نوشته و به این جهت از آنها
نمی توان استفاده زیاد کرد، ولی در عین حال در بعضی موارد که با نهایت دقت مطالب را حلاجی کرده، موضوع را به ابهام کشانده است.
در باب جالینوس می نویسد: مطالب کتابش مشکل و در بعضی موارد دراز و تکرار عبارات را مرتکب شده است.
از تالیفات جدیدتر کتاب اهرن را می ستاید و از مطالبش تعریف و تمجید می کند، اما ترجمه عربی آن را ناقص می داند و در مداوای بیماری و علل و علامات آنها معتقد است که به طریق ایجاز نگاشته شده است.
در مورد ابن سرابیون گوید: که وی از جراحی ذکری نکرده و به علاوه امراض مهم مانند انوریسم (Anerrisme) را شرح نداده و مطالب را بی ترتیب و در هم و برهم نوشته و از علاج سرطان و سخت شدن مو و بعضی بیماری های پلک نام نبرده است. همچنین بیماری های رحم، بواسیر، شقاق، بیماری های جهاز تناسلی مرد و زن، واریس، علاج قرحه ها و بسیاری از بیماری های دیگر را ناقص نگاشته است.




و اما در باره رازی گوید: محمد زکریای رازی در کتاب منصوری شرح
بیماری ها و درمان آنها را به طور ایجاز و اختصار نگاشته است، ولی در کتاب معروف حاوی وی جمیع مایحتاج اطباء را از بهداشت و مداوای بیماری ها و امزجه و تشریح اعضاء و اعمال دستی و غیر ذلک را به خوبی از عهده برآمده است، اما مرتب نمی باشد و این کتاب را جز نزد پادشاهان و توانگران جای دیگر نتوان پیدا کرد و جز عده معدودی به آن دسترسی ندارند. با تمام این احوال اهوازی از کتاب حاوی رازی، بسیار تجلیل کرده است.




سیستم عروق خونی مویرگی و گردش خون و رساندن خون به اعضای انسان به وسیله مویرگ ها، نخستین بار به وسیله این پزشک و دانشمند ایرانی‌، در طب مطرح شد، وی با منطق و احکام بسیار محکم و متقاعد کننده‌ای این سیستم را شرح داده است به طوری که تا به امروز نیز این سیستم اعتبار دارد.


نسخ خطي متعدد از كتاب ملكي در كتابخانه‌هاي گوناگون دنيا ازجمله كتابخانه‌هاي مونيخ (آلمان) و اسكوربال (اسپانيا) و واتيكان (ايتاليا) و كتابخانه ملي پاريس و كتابخانه‌هاي انگلستان و مصر و در ايران در كتابخانه‌هاي ملي ملك و دانشكدة پزشكي و مدرسة عالي سپهسالار و كتابخانه شخصي دكتر نجمآبادي موجود است. اين كتاب در مصر در مطبعة بولاق چاپ شده است و در حاشية آن كتاب مختصر تذكره امام سويدي شعراني ضميمه است (1294ق).
اول بار كنستانتين افريقايي و سپس اصطفن انطاكي، فيلسوف معروف انطاكيه، كتاب ملكي را به لاتين ترجمه و در ونيز چاپ كرد. (1492م). ميچل دوكاپلا آن را با حواشي خود در ليون چاپ كرده است (1532م).
مقالة دوم و سوم كتاب اول را نيز پ. دوكونينك با خلاصه هايي از كتابهاي منصوري رازي و قانون ابن سينا به فرانسوي ترجمه كرده و به نام سه كتاب تشريحي عربي در شهر ليدن چاپ كرده است (1903م). نسخهاي از اين كتاب در دانشكدة پزشكي تهران موجود است.
مقالة نوزدهم كتاب ملكي (مقالة نهم كتاب دوم) كه در باب جراحي است بسيار مورد توجه دانشمندان مغرب زمين بوده است. اصل کتاب «ملکی» به زبان عربی و دارای پانصد هزار کلمه بوده و در چند نوبت به لاتین ترجمه شده است. اولین آن در قرن یازدهم (حدود سال 1070م) توسط «کنستانتین افریقی» انجام شد که وی بدون ذکر نام اهوازی، کتاب را به خود نسبت داد و به همین دلیل بسیاری از عقاید اهوازی به نام اروپائیان ثبت گردید. در قرن دوازدهم (1127م) «الیاس استفان انطاکی» دوباره این کتاب را از عربی به لاتین با ذکر نام مؤلف ترجمه نمود و پس از او نیز تا قرن شانزدهم این کتاب چند بار دیگر به لاتین ترجمه شد و بارها در اروپا به چاپ رسید و به علاقمندان و محققان عرضه شد.



ترجمه کتاب ملکی به لاتین در گوگل را از اینجا بخونید


۳.۱۲.۹۰

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

در هر برهه‌ای از زمان و تاریخ که این مردم کمی‌ از زیر فشار و ستم بیرون آمدند و توانستند نفسی بکشند، بلافاصله، بزرگانی در زمینه ادبیات از میانشان برخاستند. در زمان پهلویها، که کشور امنیت و آرامش یافته بود، بزرگانی مثل، احمد کسروی، دهخدا، صادق هدایت، پرویز ناتل خانلری، نیما، شاملو، استاد شهریار، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، پروین اعتصامی، سهراب سپهری، سیمین بهبهانی، بزرگ علوی و صد‌ها نویسنده و شاعر دیگر تنها در مدت ۶۰ سال، از ایران برخاستند، و این رکوردی است که در جهان بی‌ نظیر است و در هیچ کشوری تا به کنون چنین اتفاق نیفتاده است که ظرف مدتی‌ به این کوتاهی از میان ملتی این همه هنرمند فرهیخته برخیزد، این نشانگر این واقعیت است که چه نیرو و پتانسیل عجیبی‌ برای خلق هنر و فرهنگ در این ملت نهفته است ، متاسفانه این حقیقتی است که دیگران نیز به آن پی‌ برده‌اند و بهترین سد برای جلوگیری از پیشرفت ایرانی‌‌ها که همانا مذهب تحملی است را با آغوش باز خواستارند.

هان ، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه





هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه...لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند





هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟





ما فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما راویان قصه های شاد وشیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه.





هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم





این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر درنخواهد برد
مُرد ، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید:
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم





ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس
آخر شاهنامه از مهدی اخوان ثالث

۲.۱۲.۹۰

عشق بود باقی و باقی فناست


یکی‌ از زنانی که در رشد و پرورش فکری کودکان دنیا نقش بسزا و مهمی‌ را داشته است، خانم بیتریکس پاتر (Helen Beatrix Potter ) نویسنده و نقاش کتاب کودکان میباشد. داستانهای ساده و در عین حال آموزنده این بانوی هنرمند، میل و علاقه به خواندن کتاب و طعبیت را در کودکان تقویت می‌کند، و از این راه، چگونگی‌ ایجاد ارتباط لازم و مهمی‌ را که هر انسانی‌ میبایستی با طبیعت برقرار سازد تا به این وسیله روحیه آزاد و سالمی را در درونش پرورش دهد، به کودکان میاموزد، و علاقه و احترام به طبیعت را به آنها یاد میدهد، چرا که احترام به طبیعت یعنی‌ احترام به انسان، یعنی‌ احترام به خدا، و احترام به خدا و آدم ها، باعث نشاط و سلامتی روانی‌ خود انسان میشود.

نیاکان ما ایرانی‌ ها، طبیعت را خدا می‌دانستند و بشدت به آب، باد، خاک، آتش، زمین و خورشید احترام میگذاشتند، با آب و خورشید زمین را بارور میکردند و به وسیله آتش، پلیدیها (میکروبها) را از روی زمین پاک میکردند، مثلا یکی‌ از کار‌های زیبای که نیاکان ما در این رابطه، انجام میدادند، سبز کردن گندم برای وارد شدن به سال نو بود، و سپس به آب روان سپردن این سبزه‌ها در روز ۱۳ فروردین یعنی‌ در فصل کشت و ذر زمین، و جریان آب این سبزه‌ها را با خود تا جای میبرد که در آنجا میتوانستند احتمالاً آرام بگیرند و رشد کنند، و گندم بوجود آمده از این سبزه‌ها خود می‌توانست موجب بوجود آمدن خوشه‌های گندم دیگری شود و به این ترتیب تخم گندم پراکنده میشد و برکت بر روی زمین باقی‌ می‌ماند، و به این وسیله آدما احترام خودشان را به زمین، یا مادر مهربانی که خوراک به دهان فرزندانش یعنی‌ تمام موجودات زنده میگذارد، نشان میدادند، همچنین بر اساس دانش امروز، ثابت شده است که ریشه گندم و حبوبات، باعث ضدعفونی آب‌ میشود، و نتیجه علمی‌ که امروز بشر به آن رسیده است در واقع سنت نیاکان ما در هزاران سال پیش بوده است، و کار خردمندانه هر ایرانی‌، در آغاز سال نو، نظافت طبیعت نیز به شمار میامده است.

کار زیبای دیگری که ایرانی‌‌ها به رسم و سنت دیرین در حفظ آن میکوشیدند، این بود که هر بار که کودکی به دنیا میامد، پدر آن کودک موظف بود یک درخت برای آن کودک بکارد، و به این ترتیب از ابتدا، هر آدمی‌ دین خودش را به زمین می‌پرداخت، ایرانیها عقیده داشتند تا زمانی‌ که آن درخت سبز و بارور باشد، نشاط و شادی و شانس و برکت با صاحب آن درخت همراه است، در نتیجه در سالم ماندن و رشد آن درخت نهایت تلاش را میکردند، و به این وسیله، بهشتی‌ را در اطراف خود پرورش میدادند، که تنها بودن در این بهشت، موجب سلامت روان و روحشان میشد و فلسفه این کار هم در واقع، رساندن این پیام بود که سرمایه واقعی‌ هر انسان طبیعت است و دیگر هیچ.





از زنان و دختران ایرانی‌ ساکن ایران، که در زمینه داستان نویسی و نقاشی برای کودکان، استعداد و توانای دارند، و میتوانند مانند خانم پاتر کتابهای داستان با نقاشی‌های مناسب داستان را برای کودکان ایرانی‌ خلق کنند، درخواست می‌کنم، با من تماس بگیرند و من از هر گونه کمک مادی و معنوی در جهت چاپ و انتشار آثارشان، دریغ نخواهم کرد. همچنین کسانی‌ که توانایی، مصور کردن داستانهای شاهنامه را دارند نیز میتوانند مطمئن باشند که از حمایت مادی و معنوی من بطور مطلق برخوردار خواهند شد.


۱.۱۲.۹۰

که جاهل گردد اندر زجر عاقل


چه نادرست است که ما را مهاجر نام نهاده‌اند
زيرا که اين
به معنی ترک ديار گفتگان است
اما ما
به طيب خاطر جلای وطن نکرده‌ايم
تا وطن ديگر انتخاب کنيم
و نيز به سرزمينی نيامده‌ايم که همواره ماندگار باشيم
بلکه ما گريختگانيم
ما متواريانيم
خانه سوختگان
و اين کشور که ما را به خود راه داده
وطن ما نيست
تبعيدگاه ماست
نگران و هرچه نزديک‌تر
به مرزهای ميهن نشسته‌ايم
در انتظار روز بازگشت و گوش به زنگ
هر تغيير کوچک در آن سوی مرز را
زير نظر داريم
با بی‌تابی از هر تازه واردی پرسش‌ها می‌کنيم
بی آنکه خبری را فراموش کنيم
يا از خواسته‌ای بگذريم
يا از آنچه رخ داده چيزکی ببخشائيم
هرگز سکوت ساعتها فريبمان نمی‌دهد
زيرا که ضجه‌ها را از زندان‌های دور دست می‌شنويم
و ما خود، جز ناله‌هايی نيستيم
که اسرار تبهکاريها را به اين سوی مرز آورده‌ايم
هر يک از ما
که با پای‌افزاری در ميان مردم ظاهر می‌شود
ننگی را آشکار می‌کند
که امروز وطن ما را آلوده کرده است
اما هيچيک از ما اينجا نخواهد ماند
آخرين سخن، هنوز نا‌گفته مانده است

( مهاجران - برتولت برشت )

۲۹.۱۱.۹۰

خیام، به غمزه مسٔله آموز صد مدرس شد

سوال اینجاست که چرا در ایران، بر روی شاعر بودن خیام تکیه میشود و خیام را بیشتر به عنوان شاعر معرفی‌ کرده‌اند که کوزه‌ای شراب بر دوش دارد و به یه آدم لاابالی الکلی میماند تا یکی‌ از بزرگترین دانشمندان جهان؟ چرا کتب ابو علی‌ سینا در حد انبوه چاپ و در اختیار مردم قرار داده نشده و نمی‌شود؟ کتب ارزشمندی مثل "قانون" و "شفا" ابو علی‌ سینا، که در دانشگاهای معتبر دنیا تدریس می‌شده اند و میشوند، و چرا دانشمندان ایرانی‌، مثل ابو ریحان بیرونی، مثل خواجه نصیر الدین طوسی، مثل فارابی، رازی‌، و و و .... در کشور خودشان ایران تا این حد غریب و ناشناخته مانده اند؟ چرا افکار سهروردی در ایران انگ مذهبی‌ می‌خورد ولی‌ همین افکار به نام فلاسفه غربی و به عنوان افکار مدرن معرفی‌ میشوند؟ چرا تاکتیک‌های نظامی نادر شاه، به عنوان یک نابغه نظامی، و به عنوان کتاب استرتژیکی جنگی در دانشگاههای نظامی غرب تدریس میشود ولی‌ در خود ایران کمتر و یا اصلا شناخته شده نیست؟ و چرا دنیا، انتقال علم از ایران به غرب را تا این حد و به طور جدی، پنهان می‌کند؟ و هزاران سئوال دیگر، که جوابی کاملا واضح و روشن دارد، منتها این جواب، باعث شرمندگی و عذاب وجدان دنیا میشود و خیلی‌ از ادعای آنها را زیر سئوال میبرد.


 میخواستم از خیام بنویسم ولی‌ به قدری بحث در بارهٔ خیام زیاد، طولانی و مفصل است که پوشش تمام آن نه در حد دانش و یا توانای من است و نه در تمام این وبلاگ میگنجد، بنابر این پا را از گلیم خود فراتر نمیگذارم و به مختصری در حد اشاره بسنده می‌کنم و امیدوارم به عنوان برگ سبز، و در حد تحفه‌ای ، پذیرفته شود.

دانش این مردی بزرگ و دانشمند، جهانیان را آنچنان محصور خودش کرده بود که در محافل روشنفکری قرن ۱۹، فلاسفه و مدعیان روشنفکری بدون داشتن کتاب رباعیات خیام در دست ، شرکت نمی‌کردند و فهم رباعیات خیام یکی‌ از افتخارات روشنفکران و فلاسفه غربی به شمار می‌آمد. و تا قبل از جنگ جهانی‌ دوم به حدی در این کار افراط کردند و پیش رفتند که یکی‌ از منتقدین نوشت، " دیگه از دست خیام خسته شده‌ام، هر جا میریم فقط حرف خیام است و بس". ولی‌ خیام فقط به خاطر رباعیات و بنیان گذاری مکتب پست مدرنیستم مورد توجه نیست.
در غرب و شرق به خیام لقب بحر العلوم و یا دریای علم و دانش داده‌اند.، چرا که عمر خیام پدر علوم، ریاضیات (بخصوص جبر و هندسه)، ستاره شناسی‌ (هنوز از تقویم خیام برای حساب روز شب، در دنیا استفاده میشود)، علم مکانیک، فلسفه (پدر پست مدرنیسم)، جغرافیا، علم آب و هوا شناسی‌، علم کلام و سخن، شعر و موسیقی، میباشد.

توماس هاید (۱۶۳۶- ۱۷۰۳)، یکی‌ از دانشمندان انگلیسی‌ نیز، خیام را بزرگترین دانشمند دنیا معرفی‌ می‌کند و اعتقاد دارد که خیام، هم از نظر علمی‌ و هم از نظر فلسفه سرامد تمامی بزرگان این دو رشته میباشد.

Cubic equation and intersection of conic sections" the first page of two-chaptered manuscript kept in Tehran University

خیام و علم ریاضیات Geometric algebra: خیام نویسنده مهمترین رسالها در زمینه، جبر و هندسه تا قرن ۲۱ میباشد.

 خیام اولین کسی‌ است که معادلات جبری، درج اول، دوم، و سوم را عنوان کرده و به نحو تحسین آوری این معادلات را طبقه بندی نموده و در حل تمام صور و معادلات درجه سوم حرف اول را زده است، زیرا خیام اولین کسی‌ است که به تحقیق منظم علمی‌ نشان داده است که معادله درجه سوم ممکن است که دارای بیش از یک جواب و یا اصلا جوابی‌ نداشته باشد.
 یکی‌ از رساله‌های خیام در زمینه جبر، بنیان گذار زبان کامپیوتر امروز دنیا شده است و دیگر رسالهٔ بسیار مهم خیام در زمینه هندسه است که بنیان گذار هندسه فضای و یا رشته مهندسی‌ نوین امروز است.


خیام کتبی با عنوان شرح هندسه اقلیدسی در سه جلد نوشته است، (Explanations of the difficulties in the postulates in Euclid's Elements) خیام در این سه کتاب شرح کامل و مبسوطی از هندسه اقلیدسی و مشکلات و نواقص و راه حل‌های آن را ارائه داده است. بعد‌ها خواجه نصیر الدین طوسی، در بارهٔ رسالهٔ اول این کتاب، مقدمه و شرحی را می‌نویسد که بیش از پیش راه گشای حل مشکلات ریاضی‌ میشود. در این سه کتاب، خیام با شرح و منطق و توضیحات مبهوت کنند، تمامی منطق یک بعدی و ناتوان ارسطو و دیگر ریاضیدانان یونانی را رد کرده و ریاضیات نوینی را پایه گذاری و قیاس منطقی‌ به جای قیاس اقلیدسی را مطرح می‌کند، که تا به امروز بنیان ریاضی‌ قرار گرفته است.

و این سه کتاب اکنون در کتابخانه سلطنتی انگلستان نگهداری میشوند.

 Omar Khayyám's geometric solution to cubic equations.راه حل خیام برای حال معادله‌های چند بعدی

خیام به وسیله ادوارد فیتزگرلد (۱۸۰۹ - ۱۸۸۳)، انگلیسی‌ که به شدت تحت تاثیر خیام قرار گرفته بود و به همین خاطر هم رباعیات وی را به انگلیسی‌ ترجمه کرد، به دنیای غرب بیش از بیش شناسنده شد.

 تا قبل از آن کتب و رسالهای خیام در زمینه ریاضیات ، ستاره شناسی‌ و موسیقی قبلا به غرب برده شده و هر گوشهٔ کوچکش به نام یکی‌ از دانشمندان‌شان منتشر شده بود. مثلا تئوریهای نیوتن، از رسالهٔ خیام در زمینه فیزیک گرفته شده است و در غرب هم، ابتدا به نام تئوریهای خیام - نیوتون منتشر شد و بعد ها، نام خیام از ابتدای این تئوریها حذف شد و به همان تئوری‌های نیوتون خلاصه شد، و یا مثلث خیام، را ابتدا به عنوان مثلث خیام- پاسکال معرفی‌ کردند و سپس دوباره نام خیام برداشته میشود و به همان مثلث پاسکال اکتفا میشود.


در کتاب Mathematical Masterpieces: Further Chronicles by the Explorers, با ذکر منابع و آثار به دست آمده، شرح داده میشود که اصول جبر و هندسه ، بخشی از بدن ریاضیات ایرانی‌ برای حل معادلات مکعب و مشتقات آن بوده است که در نهایت به اروپا منتقل میشود و مورد استفاده دانشمندان اروپایی قرار می‌گیرد.


مثلث خیام

خیام و ستاره شناسی‌:

دانش بینظیر خیام در علم ستاره شناسی‌، در جهان به قدری معروف و مورد تحسین است که من فکر نمیکنم، احتیاجی به شرح مفصل در این باره باشد. و به همین اکتفا می‌کنم که خیام ثابت کرد که زمین به دور محور خودش می‌‌چرخد و بر اساس این نظریه برای ۳۰ سال، هشت سال کبیسه را محاسبه کرد و تقویم جدیدی را بنیان گذاشت و خط بطلان بر روی تقویم مسیحی‌ که ۵۰۰ سال بود مورد استفاده غربیها قرار می‌گرفت کشید، وی همچنین مدار گردش کره‌ زمین به دور خورشید را تا ۱۶ رقم اعشاری محاسبه نمود. ادوارد فیتزگرلد انگلیسی‌ با تأئید این مطلب که خیام بزرگرین ستاره شناس و منجّم قرنهاست، بر روی این مطلب مهر تایید گذاشته است.


خیام و موسیقی:

یکی‌ دیگر از ابعاد این دریای علم و دانشمند بزرگ ایرانی‌، عمر خیام، علاقه و دانش او در زمینه موسیقی می‌‌باشد. خیام را به جرات میتوان اولین دانشمند دانست که موسیقی را با علم ریاضی‌ تحلیل می‌کند و در القول علی اجناس التی بالاربعاء مسالهٔ تقسیم یک چهارم را به سه فاصله مربوط به مایه‌های بی‌نیم‌پرده، با نیم‌پردهٔ بالارونده، و یک چهارم پرده را شرح می‌دهد.


و اگر ایران عزیز ما، دچار این مذهب تحمیلی نشده بود و دست دانشمندان و هنرمندان ایرانی‌ برای کار در رشته‌های هنری که در ذات انسانها به امانت گذاشته شده است، باز بود، هنرهای از قبیل موسیقی، نقاشی و مجسمه سازی، و ایرانی‌‌ها میتوانستند در این رشته‌ها کار کنند و مذهب تحمیلی استعداد‌های ما را خفه نکرده بود، و اگر خیام ها و فارابی ها می‌توانستند در زمینه موسیقی به آزادی کار کنند مطمئنا شاهکار‌هایی‌ را میافریدند، که شاید هیچ کس تا به حال نیافریده است، و من میتوانم به جرات ادعا کنم که ایرانیها رقبای سرسختی برای بزرگان این رشته‌ها در دنیا می‌شدند، و همانطوری که در زمینه شعر و ادبیات سرآمد همهٔ دنیا هستیم، و پارسی‌ زبان ادبیات جهان است و به قول منتسکیو پارسی‌ زبان آواز و شعر است، در زمینه هنرهای دیگر هم رقیب ترسناکی می‌‌شدیم. متاسفانه، همه جنبه‌های بشری ما را این مذهب تحمیلی، قرن هاست از ما گرفته و به جای آن تو سری زدن و تو سری خوردن را آزاد گذاشته است.





۲۸.۱۱.۹۰

دنیا را از دریچه چشم من ببین


زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت  وصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی  در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
 دستهایت را دوست میدارم




هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .


گوشه‌های از شعر تولدی دیگر از فروغ فرخزاد شاعر و افتخار ادبیات معاصر ایران.



فروغ در تعریف زندگی‌ به صراحت بیان می‌کند که زندگی‌ چیزی جز لحظات گذرا و آنچه که برای من و تو به وقوع میپیوند نیست، وقایعی هر چند بی‌ اهمیت و ناچیز، ولی‌ همین وقایع اجزای تشکیل دهندهٔ زمان و لحظات ما میشوند و شماری از این لحظات، امتداد و محتوا و مفهوم زندگی‌ من و تو رو تشکیل میدهند.

سپس فروغ میگه سهم هر کس از زندگی‌ می‌تونه هر چیزی باشد، میتواند محدود تا لبه پنجره باشد میتواند نازل تا حد پایین رفتن از پلکان متروکی باشد و میتواند یک خیال باشد و میتواند عشق باشد.

و پیام فروغ، اینست که چگونگی‌ داشتن این سهم کاملا بهمت منو تو بستگی دارد، هیچ صیادی، هیچ خواسته‌‌یی، بدون تلاش و تن‌ زدن بدریا، بدست نمیاد و مروارید یا موفقیتی را نسیب آدمی‌ که دست روی دست میگذارد نمیکند.

نامش همیشه جاوید و زنده باد.


۲۷.۱۱.۹۰

ایمان بیاوریم به آغاز فصل گرمِ آگاهی‌




از کوشش اسپارتاکوس برای ایجاد انقلاب از مرکز بردهگان تو سری خورده و پای در زنجیر، از انقلاب هأییتی که به وسیله یک کشیش جادوگر وودو یا جادوی سیاه که ۱۰۰ هزار برده سیاه پوست را برانگیخت تا مالکان سپید پوستشان را ظرف ۱۰ روز تکه تکه کردند، از انقلاب فرانسه که از میان عقب مانده‌ترین و وحشی‌ترین قشر مردم فرانسه برخاست، از انقلاب کمونیستی شوروی و چین که در جوامع روستای و دهقانی رخ داد، از انقلاب مکزیک، ویتنام، کوبا، نیکاراگو، الجزیره گرفته تا همین انقلاب ایران که به وسیلهٔ کسانی‌ بوقوع پیوست که اصولاً نه چرایی نه چگونگی‌ و از این دو بدتر، نه سرانجام این کارشان را می‌دانستند، می‌شه به این نتیجه زیبا رسید که انقلاب‌ها در جوامعی بوقوع می‌پیوندد که مردمانش از نظر فکری و دانش در پأینترین سطح هستند. بسخنی دیگر، تاریخ اجتماعی مردم دنیا ما رو به این نتیجه می‌رساند که اصولاً لازمه بهم ریختن نظام ها، نداشتن سواد و اندیشه است و یا هر چه ملت بیدار تر شود احتمال انقلاب کمتر و کمتر میشود.

احتمالاً برخی‌ ادعا میکنند که انقلاب ایران از این قاعده مستثنی است چرا که سردمدارن این انقلاب جزٔ طبقه تحصیل کرده، غرب دیده و روشنفکران عصر خویش بودند، و من در جواب می‌توانم بگویم: سوادی که به شناخت منتهی‌ نشود و چشم انسان را بر روی واقعیت‌های جامعه خویش باز نکند، و شناخت درستی‌ از زمان حال به صاحب سواد ندهد، به اون سواد و صاحبش باید .... گفت حقّه، و حقّه باز، نه سواد و باسواد، چرا که همان اثر و ضرری را متوجه جامعه میکنند که یک دغل باز به جامعه وارد می‌کند، و محصول فکریشان از عملکرد یک آدم بی‌سواد بیشتر نیست و اتفاقا سند حرف من همان انقلاب ۵۷ و نتایج ناشی‌ از آن است.
و مولانا نیز در داستان فیل شناسی‌ در تاریکی‌، دقیقا به همین مسئله "شناخت" و اهمیتش اشاره می‌کند و در آنجا میگوید، که ذهن تاریک با دست‌هایش می‌بیند و نه چشم سر.
حالا چرا سواد واقعی‌ جلو انقلاب یا به همریختگی و جنگ را می‌گیرد؟ به دو دلیل واضح و روشن، یک اینکه آدم باسواد بی‌ گدار به آب نمی‌زند و برای کارش برنامه ریزی می‌کند، و جوانب کارش را در نظر می‌گیرد، و می‌داند که هر عملی‌ که انجام میدهد، دارای نتایجی است که باید در برابرش تعهد پذیرد و قبول مسئولیت کند، و دوم و مهمترین دلیل این است که آدم باسواد آدم تربیت شده میباشد یعنی‌ از آن جنبه وحشی و غیر قابل کنترل خودش رد شده و گذشته است، یعنی‌ به راحتی‌ تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد، یعنی‌ بر روی احساس خودش کنترل دارد، و نمی‌شود به راحتی‌ به راهش انداخت و گله وار او را به هر سوی که در دستور است، کشاند و مانند بولدوزر برای خراب کردن ازش استفاده کرد،
یعنی‌ بیشتر به مذاکره و توافق و گفتگو و بحث اعتقاد دارد تا درگیری، از هر نوع و به هر شکل آن.... یعنی‌ از جنگ و درگیری و توحش، بیزار، فراری و گریزان است. ( سرِ اندیشمندترین مردان، به وسیله گلولهٔ بیسوادترین و احمقترین مردان، سوراخ میشود و ایران متمدن و با سواد و نیرومند از نظر نظامی، به وسیله چند هزار عرب، بیابان نشین، بی‌سواد اما وحشی و غیر قابل کنترل که مانند بولدوزر عمل میکنند، تسخیر میشود. )

سئوال اینجاست که در شرایط کنونی‌ ایران، که مردم عاقلتر و آگاه تر شده‌اند و تا حد زیادی به جوانب کارشان فکر میکنند و دیگر مانند گذشته نمی‌شود به راحتی‌، تحت تاثیر قرارشان داد، چه باید کرد، که ایران عزیز و ایرانی‌ را از شر، هیولاهای دیو صفت، دیو سیرت و دیو صورتِ ، حاکم بر ایران رهانید؟ به نظر من تنها راهی‌ که وجود دارد، همان شیوه‌ای است که وقتی‌ کشوری تحت اشغال قرار می‌گیرد انجام میدهند، یعنی‌ ابتدا ساختن و تأسیس یک آلترناتیو قوی و مقتدر که مورد قبول اکثر مردم باشد، ( یک دولت یک گروه یک سازمان یک حزب ایرانی‌ که بعد از سرنگونی بتواند بلافاصله اداره و رهبری کشور رو در دست بگیرد.) و سپس تشکیل گروه‌های پارتیزانی و مبارزات رهایی وطن از دست بیگانگان.



۲۶.۱۱.۹۰

جنگ چالدران ....... او را قلم آن کرد که شمشیر نکرد


۵۰۳ سال پیش در دشت چالدران که در شمال آذربایجان قرار دارد، جنگی بین ترکان عثمانی به سرکردگی سلطان سلیم یکم با آذریهای ایرانی‌ به رهبری شاه اسماعیل صفوی، رخ داد. دلاوران آذری موسوم به قزلباش که در حدود ۴۰،۰۰۰ تن‌ بودند در مقابل سربازان عثمانی که سه برابر نیروهای ایرانی‌ بودند یعنی‌ ۱۲۰،۰۰۰ تن‌، ایستادند، و با اینکه همگی‌ کشته شدند و ایستاده مردند، ولی‌ آنچنان ترسی‌ در دل سربازان ترک عثمانی انداختند که عثمانیها که قصد حمله به سراسر ایران و تسخیر ایران را داشتند، در همانجا متوقف شدند و فکر اشغال ایران را با خود به جهنم بردند.



دشت چالدران


ترکان عثمانی با اینکه بعد ها از نظر نظامی به پیشرفت‌های زیادی نائل آمدند، ولی‌ هرگز جرات حمله دوباره به ایران را پیدا نکردند، چرا که دلاوران ایرانی‌ قزلباش آنچنان درسی‌ به ترکان عثمانی دادند که ترس از ایرانی‌ در ضمیر ناخداگاهشان به قوت نشست، چنان که نشانه‌های این ترس تا همین امروز هم، دیده میشود، چرا که امروز این ترسِ با نفرت آغشته شده است که نوادگان این ترکان را برای جنگیدن با ایران، به راه نیرنگ و خدعه و بی‌شرمی کشانده و چون توان رو یارویی مستقیم با ایرانی‌ را در خود نمی‌بینند، در لباس ایرانی‌، بر ضد ایران و ایرانی‌، پلیدیها میکنند.

و همین ترکان عثمانی که انتقام جنگ چلدران و دلاوریهای مردان آذری را از زنان و کودکان بیگناه تبریزی گرفتند، و آنها را بعد از تجاوز و شکنجه، سوزاندن و شهر تبریز را که در آن زمان "عروس شرق" نامیده میشد، با خاک یکسان کردند و بیشرمیهای کردند که قلم از نوشتن آنها، خجالت می‌کشد، امروز با خواندن سرود، ما همه ترک هستیم باید با هم باشیم، در آذربایجان تخم نفرت و بیزاری از ایران و ایرانی‌ را میپاشند، تو گویی اینها نبودند که نیاکان این مردم را به جرم دفاع از میهنشان، به خاک و خون کشیدند.

مردم متمدن و با فرهنگی‌ که در شهری پیشرفته در کمال صلح و دوستی‌ زندگی‌ میکردند و کوچکترین پلیدی در بینشان دیده نمی‌شد و آزارشان به هیچ شهر یا کشور همسایه نرسیده بود، و محصول شهرشان، پرورش اندیشمندان و متفکرین بزرگ بود ، به جرم غیرت و وطن دوستی‌، قربانی توحش و عقب ماندگی ترکان عثمانی شدند.

امروز نوادگان آن قاتلین از نوادگان آن مظلومین، انتظار دارند، پا روی خون نیاکان بیگناهشان بگذارند و به همان کشوری که پدرانشان با جان فشانی در حفظش کوشیده اند، پشت کرده و به کسانی‌ بپیوندند، که نژاد پرستیشان زبان زده خاص و عام است، به طوری که اگر به فرض محال، روزی آذری‌های ما به این ترکان بپیوندند، اولین رنجی‌ که این پیوند نامقدس برایشان خواهد داشت و آن را باید تحمل کنند، "ترک درجه دوم" بودنشان است، و همیشه به عنوان اینکه ایرانی‌ هستند، مورد تبعیض قرار میگیرند و همانی با ایشان خواهد شد که با کرد‌ها شد.

جنگ چلدران تنها وقتی‌ به پایان رسید که آخرین دلاور آذری در دفاع از ایران در مقابل ترکان عثمانی، ایستاده از پای درامد ( این جنگ تنها جنگ تاریخ است که حتی یک اسیر از نیروهای شکست خورده، در آن گرفته نشده است، و اصطلاح "ایستاده مردن" به معنای تسلیم نشدن در جنگ میباشد.) فقط وقتی‌ توانستن این جنگ را به پایان برساند که آخرین سرباز ایرانی‌ نیز به خون غلتید.


قتل یکی از سرداران عثمانی به دست شاه اسماعیل یکم در جنگ چالدران

و این در حالی‌ بود که عثمانیها دارای سلاح گرم، یعنی‌ توپ و تفنگ بودند و دلیران ایرانی تنها به شمشیر و سلاح سرد مجهز بودند. و البته دلیل اصلی‌ شکست دلاوران آذری، این بود که دورمش خان مشاور مزّور و ناجوانمرد و نفوذی ترکان باعث شد که شاه اسماعیل قبل از اینکه ترکان توپ‌های خود را در میدان جنگ به پا کنند، حمله را آغازنکرده و به ترکان عثمانی حمله نکند. و تازه با اینکه عثمانیها فرصت پیدا کردند، توپخانهٔ خود را آماده کنند، حمله اولیه سربازان ایرانی‌ آنچنان محکم و کوبنده بود که سلیم تصور کرد همهٔ نیرهایش از پا در آمدند و به فکرِ فرار افتاد.

شاه اسماعیل صفوی در آن زمان ارتش اصلی‌ ایرانی‌ را به جنگ با ازبکان در خراسان رهسپار کرده بود، به هر حال، در این جنگ، کردستان، آذربایجان تا همدان از ایران جدا شد، که بعدها شاه عباس، آذربایجان و نیمی از کردستان را به ایران برگرداند و کردستان باختری که شامل کردستان عراق، ترکیه و سوریه میباشد برای همیشه از ایران جدا شد، و هرگز به ایران باز نگشت.



 سربازان ترک عثمانی، به تلافی دلاور مردی آذریها، ۵۰،۰۰۰ تن‌ از مردم تبریز را قتل عام کردند و شهر تبریز که در آن زمان به عروس شرق معروف بود را به کلی‌ ویران کردند و از این شهر زیبا، خراب آبادی به جا گذشتند.

شاه اسماعیل پیکره دلاوران آذری را که با شجاعت بی‌ نظیرشان در تاریخ بی‌ همتا هستند را در کنار آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی، به خاک سپرد و این آرامگاه به نام شهید گاه شهرت یافت.



شهید گاه در اردبیل


تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو
پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریان
اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس
ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق ترا گفتند ایرانی نه ایی
صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان

(استاد شهریار خطاب به آذربایجان )


۲۵.۱۱.۹۰

ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها




باز گـویـم این سخـن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پـرده هـای تـار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسـرارها


مـارهـای مـجـلسی دارای زهـری مهـلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها


دفـع ایـن کـفـتـارهـا گـفـتـار نـتـوانـد نمـود
از ره کــردار بـایـد دفــع ایـن کــفـتـارها



کـشـور ما پاک کی گردد ز لـوث خائنین
تا نـریـزد خـون ناپاک از در و دیوارها


مـزد کـار کـارگـر را دولـت مـا مـی کـند
صرف جـیب هرزه ها ولگردها بیکارها


از بـرای ایـنـهـمـه خائـن بود یک دار کم
پر کنید این پهن مـیدان راز چوب دارها


دارها چون شد بپا با دست کین بالا کشید
بـر سـر آن دارهـا سـالارهـا سـردارهـا


فرخـی این خیـل خواب آلوده مست غفلتند
ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها .

فرخی یزدی