۱۳.۹.۹۱

گنج تو آن خاطر آگاه توست

دیده اگر جانب خود واکنی
 در تو بود آنچه تمنا کنی

عاقبت از غیر، نصیب تو نیست

غیر تو ای خفته طبیب تو نیست

چاره خود کن که طبیب خودی

 همدم خود شو که حبیب خودی

پیر تهی کیسه بی خانه ای

 داشت مکان در دل ویرانه ای

گنج زری بود در آن خاکدان

 چون پری از دیده مردم نهان

جای گدا بر سر آن گنج بود

 لیک به غفلت به غم و رنج بود

روز به دریوزگی از بخت شوم

 شام به ویرانه درون همچون بوم

عاقبت از ناله و اندوه و درد

 مَرد گدا مُرد و نهان ماند گنج

ای شده غافل ز غم و رنج خویش

 چند نداری خبر از گنج خویش

گنج تو آن خاطر آگاه توست

 گوهر تو اشک شبانگاه توست

از ره غفلت به گدایی رسی

 گر به خودایی به خدایی رسی

نظامی گنجوی








هیچ نظری موجود نیست: