۱۷.۸.۹۱

یکی تن فروش بود و دیگری وطن فروش


قیامت شده بود و همه بودند عریان
خدا خسته بود و شاهد دیدن این همه گریان
گفت از این به بعد دونفر دو نفر آیند
اولین دو نفر را آوردند
یکی تن فروش بود و دیگری وطن فروش
به نمایش گذاشتند تمام کارهایشان
که تا ببینند تمام اعمال و رفتارشان
تا چانه بیخود نزنند برای نجاتشان
که بدانند اینجاست دگر آخر کارشان
اما فرصتی داده شد تا ادله بدهند برای کارشان


وطن فروش پیش افتاد و گفت:
خدایا من از برای تو وطن، باد دادم
برای رضای تو این همه تن جوان، چاک دادم
آخر بر ما وظیفه ای بود!
خدایا بود یا که نبود؟
پس گناه من چیست؟
این زنجیر و آفتابه به دست و گردنم برای چیست؟
آخر، ما خودمان آفتابه گذار بودیم
در زمین برای تو خدمتگذار بودیم!
خدایا این کارها دیگر چیست؟
مگر نمره من نیست بیست؟

خدا هیچ نمیگفت و می نوشت
انگار زیر لب هم میگفت: زرشک
وطن فروش همچنان ادامه میداد
یادش رفته بود که تن فروش هم باید ادله میداد
فرشتگان اشاره ای برایش زدند که دگر بس است
نوبت دیگر کس است
وطن فروش تا تن فروش را بدید
گفت خداوندا ما را با که محشور کردید؟!

تن فروش بغضی داشت بمانند تیروئید
خجالت کشیده بود از آن فیلمی که خدا هم دید
اول گریست و با چشمانش بخشش را گدایی میکرد

خدا هیچ نمی نوشت و رمز کلمات را در چشمانش باز گشایی میکرد

رمز باز شد و سد زبان آن تن فروش آزاد گشت
تا بگوید هر آنچه را که در دل زخم می بست
گفت :که من، فدای بی کسی ام شده ام
که من قربانی تبعیض جنسی ام شده ام
که من ضعیفه ای بودم و نا پیدا
که از درد و تنفر افتادم در قهقرا

وطن فروش کوره در رفته، فریاد زد که بس است
بهانه های اینچنین برای امثال خار و خس است


خدا خندید و رو به وطن فروش گفت:
لابد میخواهی نازت دهم
زیر چشمی گازت دهم
یک عمر به جای من سخن گفتی
آدم نشدی حالا که جان باختی
سکوت کن ای تو که این همه درد ساختی
که نام مرا هم در زمین بد نواختی

خدای، تن فروش را گفت:

تن فروختی و شکم سیر کردی
میدانم که خود را حقیر کردی
ولی سوالی از تو دارم
که خانه زده در افکارم
هر بار که تن را به باد میدادی
گریه از برای کدام یاد ،سر میدادی؟
بغض و گریه با هم کرد تن فروش
که ای خدا دلی دارم پر خروش
که با درد و زخم خورده است جوش
من تنها بودم و نگاه هیزانه مردم
نیازمند بودمو،نگاه اولین آقا که تکان میداد، برایم دم
من گرسنه بودم و نگاه هیزانه کارفرما
حالا من خسته از روزه بودمو پیشنهاد آن آقا با عبا
که صیغه حلال است و نترس ،که همه چیز است در دست ما
خدایا ریش میزدصورتم را ، ریش آن ریشدار
که نترس از هیچ و دل لرزانت را به ما بسپار
خدایا دلسپاری ها هر روزه گشت
بوی چرک روحم پر آوازه گشت
و من لرزان یک چیز بودم
عذاب و بلا از جانب معبودم
خدایا شکم دادی و سیرش نکردی
جان دادی و زودتر از زود پیرش کردی
ولی من لرزان یک چیز بودم
عذاب و بلا از جانب معبودم


ادله های دو طرف که تمام شد
خدا به تنهایی وارد شور شد
نفس ها همه بود حبس
وطن فروش قصه ساکت نبودو میگفت:هوا را چه مرگست!
مگر خدا با من عهدی نبست؟
نکند این خدا هم فراماسونست!


پتک زد قاضی بر میز بی پایه
که گوش دهید اینک این آیه
وطن فروش و تن فروشی که دادند ادله
بدانند اینجانب هم از آنها دارم گله
از آنها که نه......خود از خود دارم گله
که هر روز میدیدم خدانمایی یک مشت گله
که بی عقل بودند و بی کله
که میکشتند با اسم من انسانها را فله فله
ولی سکوت کردم
تن فروش !چرک را من ،چسب به روحت کردم
ببخشم که بنزین تمام کردم
که گر سهمیه داشتم
سر و پا شکسته قصاص میداشتم
ولی ای وطن فروش!
کی شنیدی ،از من بی پدر و مادر
که من دهم عوض از پس بریدن این همه سر
آخر چه بگویم به تو ای خاک بر سر
که مخلوقم را می کشتی و ،میگفتی الله اکبر
کنون پیش منی و خدایی، برای خود خدایی کرده بودی!
به اسم ما عجب پایین و بالایی کرده بودی
ببین مگر بازگشت آدم پیش ما نبود
این کار تو فضولی بود یا که نبود؟
تن فروشی که گناه کرده بود
پس از گناه بود به یاد معبود یا که نبود؟
چرا تو من را یادت نبود؟

لابد فکر کردی که خدا در افکار خرابت بود
کنون بدان اینجا آخر کار است و قصاص
عذاب تو به دست خس و خار است و خلاص


هیچ نظری موجود نیست: