۵.۶.۹۱

خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به درکوفت، جوابش کردم

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم

"فرخی یزدی"




۱ نظر:

محسن گفت...

زیبا بود