۲۰.۱.۹۱

در کلمات قدرتی‌ است که در شمشیر نیست.......Change your Words Change your World

پیرمرد نابینایی در گوشه‌ای از خیابان نشسته و بر روی تکه مقوایی نوشته بود، من نابینا هستم، لطفا به من کمک کنید.
رهگذرانی چند با دیدن پیر مرد و مقوایش به او سکه‌ای داده و رد میشدند. زنی‌ که مدیر فروش شرکت معروفی بود به پیرمرد رسید و مقوایی که او کنارش گذشته بود برداشت وبه جای جملهٔ پیرمرد، جملهٔ دیگری نوشت. از آن به بعد هر رهگذاری از جلو پیر مرد رد میشد به او کمک میکرد، چرا که اینک بر روی مقوا نوشته شده بود: "امروز روزی زیبا است و من قادر به دیدن آن نیستم ".