۱۷.۱.۹۱

دانای فرزانه بی آنكه گام بردارد، می داند؛ بی آنكه بنگرد، می بيند و بی عمل، سامان می دهد


بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر ببستانی
بغلغل در سماع آيند هر مرغی بدستانی

دم عيسی است پنداری نسيم باد نوروزی
كه خاك مرده بازآيد درو روحی و ريحانی

بجولان و خراميدن درآمد سرو بستانی
تو نيز ای سرو روحانی بكن يك بار جولانی

به هرگوئی پريروئی بچوگان ميزند گوئی
تو خود گوی زنخ داری، بساز از زلف چوگانی

بچندين حيلت و حكمت گوی ازهمگنان بر دم
بچوگانی نمی افتد چنين گوی زنخدانی

بيارای باغبان سروی ببالای دلارامم
كه ياری من نديدستم چنين گل در گلستانی

تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
كه همچون آهو از دستت نهم سر در بيابانی

كمال حسن رويت را صفت كردن نمي دانم
كه حيران باز مي مانم چه داند گفت حيرانی

وصال تست ا گر دل را مرادی هست و مطلوبی
كنارتست اگر غم را كناری هست و پايانی

طبيب از من بجان آمد كه سعدی، قصه كوته كن
كه دردت را نمي دانم برون از صبر درمانی

سعدی شیرین سخن



هیچ نظری موجود نیست: