فلسفه یعنی تعریف زندگی، و فیلسوف کسی هست که این تعریف رو به بهترین نحو به دیگران میدهد.
تعریف اینکه من کیم، از کجا آمدم و به کجا میروم مقدور و ممکن نیست، یعنی هیچ بشری نمیتونه به این سؤالات جواب بده، ولی زندگی رو میشه تعریف کرد. و میشه برای راههای که به وسیله آنها، زندگی عمق و مفهوم واقعی پیدا میکنه، دستور عملی نوشت.
من بعد از اینکه گرد جهان را گشتم، و نظرات و افکار فلاسفهٔ بزرگ دنیا رو خوندم، تازه به این نتیجه رسیدم که آب در میان کوزه بود، و هر چه که میخواستم بدانم، در همین نزدیکیها قرار داشت. منظورم این است که احتیاجی نیست که افکار عجیب و غریب هر بیگانهای رو بخوانیم تا بداینم که:
توانا بود هر که دانا بود ..... ز دانش دل پیر برنا بود
آنچه که جهان اول رو از جهان سوم متمایز میکنه، اینه که آنها این پند و گفته فردوسی کبیر رو که در بیش از ۱۰۰۰ سال پیش فرموده است، گرفتن و به آن عمل کردن، و میدانند و باز هم دنبال بیشتر دانستن هستند ولی ما نشنیدیم و گوش نکردیم و اگر هم شنیدیم و گوش کردیم، عمل نکردیم و نتیجه این شد که نمیدانیم و نمیدانیم که نمیدانیم.
فردوسی میگه، توانایی در دانستن است، و یا دانستن را دلیل اصلی قدرت معرفی میکند و اینو هزار سال پیش به ما گفته است. فقط همین یه جمله، فقط و فقط اگر به همین یک جمله گوش داده بودیم و بهش عمل کرده بودیم، فقط و فقط همین یک جمله رو سرمشق زندگی قرار داده بودیم، امروز در جهان مادی برتری از دیگران زندگی میکردیم. دیگران فقط سرمایههای مادی ما رو نبردند، بلکه همین گفته فردوسی که بزرگترین سرمایه خرد انسانی است، چراغ راه عاقلی شد که با یک اشاره، برهنه و فریاد زنان در کوچه و بازار دوید و گفت یافتم یافتم.
خوب این از جهان مادی که فیلسوف بزرگ عالم بشریت فردوسی، راه به دست آوردنش را داده است، و اما جهان معنوی چی؟
اینجا هم فردوسی فیلسوف محبوب من، دستور عمل میدهد:
میازار موری که دانه کش است .... که جان دارد و جان شیرین خوش است.
تصور کن، این جمله ساده میشد راه و راسم، آیین و کیش هر ایرانی. آیا دیگر آزاری وجود داشت، و جای که آزاری نباشد و کسی را با کسی کاری نباشد، آنجا را بهشت نمینامند؟
حالا چرا اینا رو نوشتم؟ در مجلسی بودم و ابلهی داد سخن میداد که نیچه و کانت و ساتر اینچنین گفتند و آنچنان گفتند، و تمام خوشبختی مردم مغرب زمین این است که این فلاسفه بزرگ را داشتند و ما چون این چنین کسان را نداشته ایم، اینچنین عقب مانده ایم. و من غرق این تفکر شدم که آیا چون این دو جمله سرنوشت ساز، مهم و با ارزش فردوسی رو در دبستان به ما آموختن، فکر میکنیم، سخنی دبستانی و ناچیز هستند، و به همین خاطر آنها رو ناچیز مینگاریم، یا اصولأ مشتی ابلهیم که همیشه مرغ همسایه برایمان غاز است، حتی اگر به جز غاز در حیاط خودمان مرغی یافت نشود؟
اینجا هم فردوسی جواب من رو میدهد، انگار او میدانست که انسانها در هزار سال بعد چگونه میاندیشند. فردوسی میگه ابلهی سنگ قیمتی و جواهری که روشنتر از خورشید و ماه است و لایق این است که به بازوی جمشید بسته شود را پیدا میکند و آن جواهر گران بها را به گردن خرش میبندد، و بعد اضافه میکند که ....
یکی ابلهی شب چراغی بجست .... که با وی بودی عقل پروین درست
فروزانتر از ماه و خورشید بود ... سزاوار بازوی جمشید بود
خری داشت آن ابله کور دل .... به جانش بودی جان خر متصل
چنین شب چراغی که نآمد بدست .... شنیدم که بر گردن خر ببست
من آن شب چراغ سحرگاه یم ... که روشن کن از ماه تا ماهیم
ولیکن مرا بخت ابله شعار ... ببسته است بر گردن روزگار
حکیم عالیقدر ایران میفرماید: من همان گوهر ارزشمند و بی نظیرم، همان گوهری که مانند چراغ، تاریکی شب را میزداید و آن را مانند روز روشن میگرداند، من آنم که تمام آنچه که در بین ماه که در آسمان است تا ماهی که در عمق زمین است را روشن میکنم، تمام رازهای که در بین آسمان و زمین قرار دارد، را من شکافتهام و شرح دادهام، ولی افسوس که دست روزگار مرا در جایی قرار داده که سزاور من نیست.
و جدا حیف از فردوسی و شاهنامه که در دست ما مردم ناسپاس و ناگاه، قرار دارد.
چند روز پیش مسابقه ی انتخاب بهترین آهنگ اروپا بود که هر سال دراروپا برگزار میشه و چون سال پیش کشور آلمان این مسابقه رو برده بود در نتیجه امسال میزبان برگزاری این مسابقه بود .
البته هدف من از نوشتن این چند خط، گزارش خبری این مسابقه نیست، هدف من بیشتر، نوشتن چند نکته است که ضمن دیدن این برنامه به فکرم رسید.
اولا که شنیدن خبر پخش این برنامه شور و حالی در بین ابنا بشر در این مملکت ایجاد کرد، و ملت نقشه میکشیدن که چگونه گروهی در یک جای جمع بشند و دسته جمعی این برنامه رو ببیند، و اگر روز به فروشگاهها سر میزدی میدیدی که عدهای جدا در حال تهیه و تدارک برای دیدن این برنامه هستند، خلاصه بازار فروش آبجو و شراب و مخلفات و سرسوروسات گرمتر از روزای دیگه بود.
یعنی تو کشوری که ثبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آنچنان بر پایهای مستحکمی سوار است که طوفان هم حریفش نیست و امینیتی آنچنان قوی در سطح کشور و برای تمامی آحاد ملت وجود دارد که "امنیت آغوش مهربان مادر برای یگانه فرزندش" را به خاطر میآورد، در کشوری که مردم نه دغدغه نان دارن، نه بیخانه مانی، و امید به فردایی بهتر از امروز، به عنوان یک اصل پذیرفته شده، و تا پای اعتقاد پیش رفته است، و این اعتقاد آنچنان ریشه حقیقی دارد که کهنسالی شوخ ۷۰ ساله تازه به دنبال فراگیری نواختن گیتار است، در اینچنین جامعهای مگر میشود جز این انتظار داشت که برگذاری مسابقاتی از این دست، تبدیل به یک جشن ملی نشه، و به همون اندازه هم هیجان انگیز و شادی آور نباشه؟؟؟
در ضمن در اکثر کشورهای دنیا، دولتها سعی میکنن با به راه انداختن جشن و سرور و ساختن روزهای بخصوص ، مردمشان رو شاد کنن و همچنین اتحاد و همبستگی بین مردم یک ملت را به این طریق بالا ببرن، این در حالی است که اکثر این کشورها دارای تاریخ و سنتهای غنی و زیادی نیستن، در حالی که در کشور عزیز ما ایران، دولت متجاوز، غیر ایرانی و اشغالگر جمهوری اسلامی سعی داره که با این سنتهای دیرینه که سابقه هزاران ساله داره و باعث شادی و اتحاد مردم ایران میشه، با شدت و قدرت هر چه تمامتر مبارزه کرده و آنها رو سرکوب کنه و از بین ببره، در نظام جمهوری اسلامی ایرانیها فقط اجازه دارن گریه کنن، بدبختی بکشن، کشته بشن، تحقیر بشن، و اگر بنا به یک سنت قدیمی که از هزاران ساله پیش به آنها رسیده خواستن لبخندی بزنن به جرم شاد بودن به عنوان مجرم باهاشون برخورد بشه. و یا اینکه با برگذاری مسابقات فوتبال که در واقع یک میدون جنگ و محلی برای ایجاد نفرت بین آحاد ملت است، هر چه بیشتر باعث جدای ایرانیها از همدیگه بشند. خداوند ما ایرانیها رو از خواب سنگین هر چه زودتر بیدار کنه.
به هر حال موج شادی که سرایتی بیشتر و سریعتر از ویروس سرما خوردگی داره، دامن من رو هم گرفت و منو تماشاچی این مسابقه کرد. ۲۵ آهنگ مختلف گاهی به صورت سولو و انفرادی گاهی به صورت گروهی و گاهی دویت یا دو نفره به روی صحنه رفت و اجرا شد. به جز ایتالیایها که جاز خوندن و خواننده فرانسوی که آهنگش رو در مایه اپرا اجرا کرد، و گرجیها که راک خوندند بقیه رو به جرات میشه گفت که تقریبا تو یه مایه و شاخهٔ پاپ بودند. ولی این مهم نیست، یعنی مهم نیست که آهنگها تو چه شاخهای از موزیک اجرا شدند، مهم این بود که بجز اسپانیایها که به زبون خودشون خوندن، تمامی این آهنگا به زبون انگلیسی و با شکل غربی اجرا شدند، یعنی آنچه که این گروهها رو از یکدیگر تمیز میداد تنها اسم کشورها بود، و آنچه که بر روی صحنه میرفت، بقدری به یکدیگر شباهت داشت که انگار همگی از یک کشور آمده بودن، لباسا، رقص ها، زبان، شکل اجرا، تنظیم حرکات روی صحنه و خلاصه چیزی نبود که بشه گروهها رو از هم تفکیک کرد، چرا که در فیلتری که قبلا صورت گرفته بود، کلا (به جز اسپانیا) تمام آهنگهای که به زبان اصلی خونده شده بود از دور مسابقه خارج شده بودند، و من به فکر نشستم که چقدر دنیا به سوئ یک نواختی پیش میره، چرا تمدن ها، سنتهای زیبا، لباسهای مخصوصی که هر ملیت به خودش داره، زبانهای زیبا و مختلف، رقصهای متفاوت، باید کنار گذاشته بشه و در شبی که میشه با همهٔ اینها آشنا شد و از دیدن و شنیدن تک تک آنها لذت برد، از آنها محروم شد و به جاش ۲۵ بار یک شکل آمریکای انگلیسی کسل کننده رو شاهد بود، چه اتفاقی در شرف رخ دادن برای مردم دنیا است؟
یکی از مسائل تاسف باری که در حال به وقوع پیوستن هست، تسلط فرهنگ غربی و زبان انگلیسی به طور کلی و کامل بر فرهنگها و زبانهای دیگر دنیا است، و این فرهنگ و زبان انگلیسی، فرهنگها و زبانها را دارد در خودش ذوب میکند، و آنها را میبلعد و متاسفانه قدرت تکنولوژی و کارخونهٔ فرهنگ سازی هالیوود دست در دست یکدیگر، بولدوزر وار از یک طرف و از طرف دیگر خود ملتها با دل و جون در پی دگردیسی به فرهنگ و زبان انگلیسی هستند و با جدیتی مضحک سعی در تقلید از آن دارند. مثلا زوج آذربایجانی که این مسابقه رو بردند، آهنگی رو به زبان انگلیسی ( و با لهجه که جز تفکیک ناپذیر برای یک زبان بیگانه محسوب میشه و خود ملکه انگلیس هم اگه قرار باشه مثلا فارسی حرف بزنه، مطمئناً با لهجه خواهد بود)، خوندند که نه تنها فرق یا برتری بر دیگر آهنگها نداشت، بلکه به نظر من اجرای بسیار ضعیفی رو هم ارائه دادند، و لباس خواننده زن و حرکات سینمای مصنوعی این زوج هنرمند، مزید بر علت شد، و مجموعهای رو به وجود اورد که، در بهترین حالت، لبخند تمسخر را بر روی لبها مینشاند. من سالها پیش یک رقص و آواز آذربایجانی بسیار زیبا دیده بودم و لذتی که از شنیدنش بردم رو هنوز به یاد دارم، و چقدر متاسف شدم وقتی یه کپی مسخره از آهنگهای پاپ درجه دهم کشور انگلیس رو با عنوان آهنگ انتخابی از آذربایجان دیدم و فکم به روی زانو هام افتاد وقتی دیدم که این زوج رو به عنوان نفر اول از بین ۴۳ کشور شرکت کننده، انتخاب کردند.
به هر حال من مطمئنم که خیلی از جوانهای ما و کشورهای همسایه، با دیدن نتیجه مسابقه، به دام پیام به عمد یا غیر عمدی این نمایش مضحک خواهند افتاد، پیامی که به جوونهای کم اطلأع ما این رو تلقین میکنه که اگر مثل اینها باشی و عمل کنی میتونی در جوامع بین المللی حرفی برای گفتن داشته باشی و اگر غیر این باشی وحشی و بیفرهنگ درنظر گرفته میشی، و در نتیجه راهی هم به شکوه و عظمت دنیای مدرن نخواهی برد.
تصویر: زوج آذربایجانی و برنده مسابقه
Eurovision Song Contest که در ۱۲ ماه مه در شهر دوسلدوف آلمان برگزار شد، در واقع پنجاه و ششمین سال برگزاری این مسابقه بود و برنده این مسابقه هم کشور آذربایجان شد و کشورهای ایتالیا و سوئد به ترتیب دوم و سوم شدن.
این مسابقه اولین بار در سال ۱۹۵۶ در کشور سوئیس برگزار شد و هر سال مجددا در کشور برنده برگزار میشه، و تمام کشورهای که در قارهٔ اروپا هستند به اضافه اسرائیل، اجازه شرکت در این مسابقه را دارند. و اگر در زمان قاجارها آذربایجان به همراه ۱۷ شهر قفقاز از ایران جدا نشده بود، مسلما ایران هم میبایستی در این مسابقات شرکت میداشت.
مجموعه آهنگهای مسابقه را دانلود کنید.
یه روز یکشنبه بود در جریان یه کار بی اهمیت بودم اینقدر بی اهمیت که حتی یادم نمیاد چی بود، با بیحوصلگی جواب زنگ تلفن که منو صدا میزد را، دادم، صدای زن جوان و نااشنای بود، و نگرانی که تو زنگ صداش موج میزد، حواس منو به خودش جلب کرد. با فروتنی مودبانهای پوزش خواست و پرسید که آیا از پدر پیرش که درست دو خونه اونورتر روبه روی خونه من زندگی میکند خبری دارم یا نه. تازه یادم اومد که پیرمرد همسایه چند سال پیش از من اجازه گرفته بود که شماره تلفنم رو به دخترش بدهد ، شاید از اینکه جواب لبخندش رو با لبخند میدادم، فکر کرده بود که میتونه برای همچین روزی روی من حساب کنه.
و باز یادم اومد که درست یک هفته پیش وقتی داشتم باغچههای جلو در خونه رو تمیز میکردم با شورت کوتاه و قرمزی که اکثرا به تن داشت با بالا تنهٔ چروک و برهنه اومد و کنار من ایستاد و احوال پرسی کرد و من سرد جوابش رو دادم ، نمیدونم چرا اون روز اینقدر سرد باهاش رفتار کردم ، شاید همون فرهنگ قدیمی و کهنهای که هر جا میری با خودت میبری، همون فرهنگ مسخره که میگه آدما رو اونجوری که دوست داری باشند دوست داشته باش و نه اونجوری که هستن، باعث رفتار اون روزم بود، شاید هم از دیدن شورت قرمز و تن لختش، ناخودآگاه فرهنگ اسلامیم که ۱۴۰۰ سال بر من حکومت کرده، از ضمیر ناخوداگاهم سر بر داشت و به پیشونیم خطوط غریبه گی انداخت، به هر حال هر چه بود و به هر دلیلی آنچنان نامردمی کردم که رفت و رفتنی که دیگه ندیدمش و وقتی به درخواست زنی که زنگ زده بود به پلیس خبر دادم و وقتی با دستگاه و ماشین مخصوص جنازهٔ متلاشی شدهاش رو از خونه بردند و سگش رو که تمام این مدت کنار صاحبش بود و از بوی جسد متلاشی شده و گرسنگی تقریبا بیحال بود تو ماشین گذاشتند و وقتی که خونهاش رو ضد عفونی میکردند، تا چند روز تو سکوت عجیبی با خلوت خودم، از رو به رو شدن با اون منی که جواب سلام پیر مرد تنهایی رو آنچنان سرد میده که پیر مرد جرأت لبخند زدن دومی رو پیدا نمکنه، از رو به رو شدن با اون "من وحشتناک" ، هراس داشتم.
پیر مرد سالها بود تنها زندگی میکرد و رفتارش همراه با همان بیتفاوتی و بیخیالی که معمولا افراد مسن دچارش میشوند، توام بود و حتی گاهی تا حد ترمز بریدگی پیش میرفت، ظاهراً به خاطر زبون تیز و برندهای که داشت، و لحن تمسخر آمیزی که معمولا چاشنی برای حرف هاش بود ، دوست و آشنایی نداشت ، حتی زن همسایه خونهٔ رو به رو به خاطر همین اخلاق او و شاید هم بیشتر به خاطر صدای سگش که در واقع یه گرگ تربیت شده بود، آنچنان از او دوری میکرد، و آنچنان آشکارا از رو به رو شدن با پیرمرد میگریخت که گاهی باعث تفریح من میشد.
پیر مرد تمام عمرش به عنوان مربی سگ برای اداره پلیس کار کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که دیگر تربیت هیچ سگی مثل تربیت یه گرگ نمیتونه براش جالب باشه، بنابر این در زمان بازنشستگی، گرگ سفید و خاکستری رنگی رو از بچگی تربیت کرده بود و به شدت بهش علاقه داشت به طوری که وقتی به خاطره صدای واق واق گاه و بی گاهش به او اعتراض میکردند با لبخند تمسخر آمیزی معترض رو به ریشخند میگرفت . بچههای محل دوستش داشتند چون هم محل درآمدی براشون محسوب میشد، و برای کوتاه کردن چمنهای حیاط بزرگش با هم مسابقه میذاشتن، ظاهراً پول خوبی از این بابت گیرشون میومد و هم پیر مرد با شکلاتهای آلمانی که ماهی یک بار از سفر آلمان با خودش میاورد ازشون پذیرای میکرد ، و هم اجازه پیدا میکردند که با گرگ تربیت شدش بازی کنن
رفتار پیرمرد با من همیشه دوستانه و با احترام بود، ظاهراً اطلاعات زیادی راجع به شرق داشت و گاهی برای اینکه سر به سر من بذاره، فلسفه میبافت که اگه فقط شرقیها از زیبایی زنهاشون استفاده میکردند، دنیا رو میتونستن تسخیر کنن، یک بار عکسی از جوونیهای فرح دیبا رو به من نشون داد و گفت بار اولی که این عکس رو دیده تا مدتها دلش میخواسته با این زن از نزدیک ملاقات میکرده، ظاهراً چشمها و گونههای برجستهٔ فرح دیبا، براش زیبای بخصوصی رو تداعی میکرده است.
پیرمرد به جای که میبایست سفر کنه ، در کمال تنهایی ، راهی شد. انسان میتواند بدون دوست سالها زندگی کند ولیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج به یک دوست دارد و من بارها به این سوال فکر کردم که در آخرین لحظات، آیا هنوز هم میتونست با لحنی که عادت به حرف زدن داشت با مرگ سخن بگه؟ و اگر مجبور به انتخاب فقط یکی از این دو گزینه بود ، کدوم یک رو انتخاب میکرد؟ تنها بودن، یا تنها مردن؟ هر چند زندگی قبلا این انتخاب رو به جای او کرده و او را محکوم به قبول هر دو نموده بود .
به هر حال من این چند خط رو به خودم و به پیرمردی که خداحافظی سردی رو از من با خودش به یادگار برد، بدهکار بودم، چرا که به قول دانته، بزرگترین عذاب برای یه مسافر دیار دیگر، فراموش کردن او و به یاد نیاوردنش است، و به قول سعدی کبیر، مرده ان است که نامش به نکویی نبرند.