دقیقا مطمئن نیستم از کجا باید شروع کرد. افکاری که باعث قلقلک مغزم شده اند یک دیس ماکارونی را میمانند که گرچه سر رشتههای آن معلوم هستند ولی انتهایشان در گیر و دار پختن گم شده و رشتهای که بدست گرفته و میاندیشی انتهای رشته است ، سر رشتهٔ یکی دیگر از آب درمیاد و اگر شانس آورده و رشتهای را که بیرون میکشی ، آنقدر کوتاه نباشد که باعث دلخوری شود ، تازه معلوم نیست همان رشته باشد که میخواستی به آن بپردازی، ......... گاهی نبود میانجی هم مصیبتی است ، بویژه وقتی با خوییشتن خویش دست به گریبان میشوی ، کسی نیست که ختم قیل و قأل کند.
شاید باید بدین گونه گفت:
من نه بخاطر تو نه بخاطر دیگری و نه حتی بخاطر خدا، با تو دشمنی نمیکنم، بهت ظلم نمیکنم، برایت نقشه نمیکشم، مسخره ات نمیکنم، باعث زمین خوردنت نمیشوم ، مال تو را نمیبرم، بهت تجاوز نمیکنم ...... یعنی هر جوری فکرشو میکنم میبینم، آنچنان دوستت ندارم که بخواهم به تو بدی کنم.
این یک بحث فلسفی نیست. این یک حقیقت علمی است که مولکولها و اتمهای هوایی که همین لحظه در ریههای من درحال رفت و آمد هستند، قبلا در ریههای یک آفریقایی، یک چینی یک آمریکای یک پرتغالی یک افغانی یک اسکیمو بودهاند و همانطوریکه داخل ریههای من معلق میزنند، در ریههای آنها هم میرقصیدند. و سپس هم همین اتمها به ریههای یک ژاپنی, یک عرب، یک سومالیایی، یک نروژی خواهند رفت و آنجا را آباد خواهند کرد. آبی را که یک پیرمرد بنگالی با آن سر و تنش را شستشو میدهد ، تو در ایالت تگزاس مینوشی و برعکس آبی که تو با آن زخم دستت را میشویی در حلق یک انگلیسی با لذت فرو میرود.
و تصور کن، وقتی مولکولها و اتمها به این ترتیب بین تمامی مردم دنیا به اشتراک گذاشته میشوند، چند درصد از عمل و کردار و کارهایی که تو انجام میدهی، یا هر آنچه که انجام دادی، به اشتراک گذاشته نشده و دوباره به تو برنمیگردند؟
بارها این سخن پر نغز و با ارزش و معروف سعدی کبیر را که زبان آوری بود بسیارمغز ، شنیده ایم که میفرماید:
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند
ولی آیا تا بحال اندیشیده ایم که منظور این مرد بزرگ و دانشمند و جهانگرد که چندی زندانی وحشیهای غربی در جنگلهای کاج آنجا بود، و در آخر مسیح آنها گشت، با گفتن این سخن، تنها جنبه و بخش انسانی و معنوی آن نبوده و نمیخواسته که فقط نصیحتی کرده و به رفتار انسانی سفارشی کرده باشد بلکه این واقعا یک حقیقت علمی است که بنی آدم اعضای یک پیکرند و هرچه که بر این پیکر میرود، در بین تمامی اعضا بشراکت گذاشته میشود.
و تنها فلاسفه و دانشمندان پارسی نبودند که با وجود سوزاندن و غارت کتب و آثارشان، بهرحال پیامشان سینه به سینه و بطور معجزه آسا بما رسیده، بلکه این روند ، پس از امپراطوری پارس ها، در تمام دنیا و بوسیلهٔ هر انسانی که توانسته از اندیشهاش بهره بگیرد بطور مسئولانهای انجام شده است.
داستان موش و قورباغه که یکی از افسانههای قدیمی پارسی است، که البته آنرا منسوب به اسپوس شاعر و افسانه نویس یونان (قرن ششم پیش از میلاد مسیح) دانستند ( غافل از اینکه یونان هم یکی از شهرهای کوچک امپرطوری پارسها بوده که در زمان جنگ جهانی نخست از پیکر ایران جدا شده است.) و لافونتن شاعر قسمت اعظم افسانهای خود را از او گرفته است. البته ولتر این شاعر یعنی اسپوس را همان لقمان حکیم معروف شمرده و متولد در ایران دانسته است. بهرحال این قصه موش و وزغ توسط لافونتن به شعر در آمده است ( قصههای لافونتن، کتاب چهارم، قصه دوم).
در این داستان، روزی موشی برای عبور از برکهای چاره جویی میکند، و قورباغهای بدو پیشنهاد میکند که او را بر دوش خود نشاند و به آنسوی برکه ببرد، با این نیت و خیال که در وسط راه، موش را در آب غرق کند,
و چون میبیند که موش بدو اعتماد ندارد، به او پیشنهاد میکند که دم خودش را به یکی از پاهای قورباغه گره بزند تا قورباغه نتواند او را در میان امواج رها کند.
موش چنین میکند ولی در وسط آب قورباغه در آب فرو میرود و چون دم موش به او گره خورده، موش را نیز با خود به درون آب میکشد، اما در همان ضمن که موش برای جلوگیری از غرق شدن دست و پا میزند، بازی که در هوا سراغ طعمه میگیرد، او را میبیند و بمنقار میگیرد و بالا میبرد، و چون پای قورباغه به دم او گره خورده بود، قورباغه نیز همراه موش طعمه قوچ میشود، یعنی این گره زنی که برای هلاک موش صورت گرفته بود، باعث هلاک خودش میشود و چاه کن به چاه میافتد. و این درست سرنوشت بیخبری هست که با ظلمی که به دیگری میکند، دقیقا چاهی برای خود کنده است.
مثال دیگر اینستکه, در جوامعی که بروش اشتراکی و براساس معرفت پارسی، یعنی "یکی برای همه و همه برای یکی"، اداره میشوند، و تامین اجتماعی و رسیدگی به بینوایان، از ارکان اصلی دولتمردان آن است، دیده شده است که:
سوای بهرمندیهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی که این اشتراک دارا است، فلسفهٔ انسانی، منطقی و حتی علمی آن هم این است که سرنوشت یک انسان سرنوشت یک جامعه است و تک تک آدمهایی که در یک جامعه هستند میتوانند بر روی روند جلو رفت یا واپس گرای آن جامعه بیک طریقی اثرگذار باشند ، پس چه بهتر که این تاثیر در سمت و سوی مثبت و سالم سوق داده شود.
در نتیجه و بدون اغراق میتوان ادّعا کرد که جملهٔ معروف نیچه که از زبان زرتشت جاری شد را بتوان براحتی فهمید که به ماری که او را نیش زده بود گفت:" مرا به محبّت تو احتیاجی نیست، بیا زهرتو از تن من بیرون بکش ".
و باز هم تکرار میکنم " من آنقدر ترا دوست ندارم که بخواهم بتو بدی بکنم ".
اینجهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
مولوی
سالها پیش به طور خیلی اتفاقی داستان کوتاه و عامیانهای رو خوندم که باعث شد، همون موقع به یکی از رازهای زندگی پی ببرم.
داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق در افکارم بودم که با صدای کنترل چی قطار که از من مؤدبانه میخواست که بلیطم رو نشون بدم به خودم اومدم، و همون موقع چشمم افتاد به یکی از مجلاتی که ماهیانه منتشر میشه و معمولا در قطارها قرار میدن ( به نظر من این مجلات و روزنامههای رایگان که چند سالی هست در اروپا منتشر میشه، بکرترین فکری هست که سرمایه داران کرده اند، اولا که باعث سرگرمی مردم میشه، دوم اینکه مردم چه بخوان و چه نخوان این مجلات را میبینند و در دسترس آنها هست و از اخبار راست یا دروغی که اجازه پیدا میکنن بدونن، آگاه میشن، و به این وسیله میشه هر مطلبی رو به مردم حقنه کرد و افکار اجتماع رو به هر سمت و سوئی که آقایان میخواهند راهنمایی و هدایت کرد در ضمن صاحب این مجلات با پول گزافی که برای چاپ هر تبلیغ میگیرن، یک شبه راه صد ساله رو طی میکنه، خلاصه رایگان بودن این مجلات هم باعث خیر این دنیا و هم آرامش اون دنیا میشه)، به هر حال عکس روی جلد مجله توجه منو جلب کرد عکسی که یه عکاس جاه طلب از لحظهٔ مرگ یه بچه آفریقایی و لاشخوری که منتظر مرگ بچه نشسته بود برداشته بود، بعدها خوندم که عکاس مورد نظر بر اثر فشار وجدان خودش رو کشته است، تو گویی تصویری که خودش خلق کرده بود، جاودانه در پیش چشمش حک شده و نمیتونسته آنرا از جلو چشمش محو کنه. به هر حال همین مجله و داستان کوتاهی که در آن چاپ شده بود، باعث شد به یکی از رازهای زندگی چنگ انداختم، رازی به اسم " لذت بردن از زندگی. "
داستان حکایت مردی بود که در ساحل دریائی در یک جای از دنیا، قدم میزد و ضمن قدم زدن چشمش به مرد ماهیگیری میافته که سینه کش آفتاب دراز کشیده و از گرما و پرتو خورشید و نوای امواج دریا، بیخیال از آنچه که در دنیا میگذره، لذت میبره. میایسته و از مردی که دراز کشیده میپرسه:
- این قایق مال توست؟
ماهیگیر بدون اینکه از جاش تکونی بخور یا نگاهی به مرد بندازه جواب میده:
- بله این قایق منه و هر روز با این قایق ماهیگیری میکنم و از فروش ماهیها زندگی میکنم.
- پس چرا به این زودی دست از کار کشیدی؟ ساعت تازه ۱۲ ظهره !! من یه برنامه نویس کامپیوترم و سپس لپتاپ خودش رو روشن میکنه و ادامه میده:
- ببین من الان برات حساب میکنم، تو میتونی تا وقتی خورشید غروب کنه ماهیگیری کنی، به این ترتیب پول بیشتری بدست میاری که میتونی بعد از یه مدتی یه قایق دیگه بخری، و بیشتر ماهی بگیری و دوباره بعد از یه مدتی قایقها رو میفرشی و یه کشتی میخری و بعد یه کارخونه کنسرو ماهی میزنی و ماهیها رو به جاهای دیگه صادر میکنی و بعد که کلی پول به دست آوردی میتونی یه خونهٔ بزرگ، اینجا یه آپارتمان بزرگ تو خیاباون پنجم منهتن تو نیویورک یه ویلای بزرگ جزایر قناری یه لیموزین برای رفت آمد تو شهر و یه هواپیمای خصوصی برای سفرهای بیرون از شهر و و و داشته باشی.
ماهیگیر بدون اینکه به مرد نگاهی کنه، میپرسه:
- بعد چی؟
مرد برنامه نویس میگه:
- بعدش میتونی تو آفتاب دراز بکشی و با خیال راحت از آفتاب لذت ببری.
مرد ماهیگیر میگه: - خوب من همین الان هم دارم همین کار رو میکنم بدون داشتن همه اینها!!!!
و ما از این داستان نتیجه میگیریم که استعداد لذت بردن از زندگی بین همهٔ ابنأی بشر به طور یکسان و مساوی تقسیم شده، و فرقی نمیکنه که کجا یا در چه شرایطی باشه، میشه از زندگی لذت برد. و یه عده از این استعداد در هر شرایطی استفاده میکنن و بعضیا حتی در شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب هم بلد نیستن از این استعداد خدا دادی بهره ببرند.
سوال این نیست که چه کسی بیشتر لذت میبره، من نمیپرسم کسی که در خیابون و در نهایت آزادی معشوق رو در آغوش میگیره بیشتر از این هماغوشی لذت میبره یا کسی که با هزار پنهان کاری در پشت دیوار گلی نیمه فرو ریخته یا در تاریکی کوچهای خلوت این کارو میکنه،
و یا لذت خوردن یه آبگوشت چرب و لذیذ برای یه کارگر آن هم بعد از ۸ ساعت کار سخت بیشتر است یا جویدن لقمههای گرون قیمتی که آدم پولداری در بهترین رستورانهای شهر با بی میلی در دهانش میگذره،
و یا بچهای که برای اولین بار یه عروسک دست دوم به دستش میرسه بیشتر شادی میکنه و لذت میبره یا کودک بینوای که دچار ثروت پدر مادری متظاهر و تازه به دوران رسیدهای شده که با تحسین دیگران احساس رضایت میکنند و مرتباً با هدایای رنگارنگ مزاحم رشد استعداد زندگی کردنش میشن،
حرف من اینه که اگر حجم زندگی با واحد "لذت بردن" سنجیده شه و مفهوم پیدا کنه و اگر هدف زندگی دل خوش داشتن و شاد بودن باشه، یا سادهتر بگم اگر زندگی مساوی با لذت بردن قلمداد بشه، برای رسیدن به زندگی واقعی باید از این استعداد استفاده کرد. و درسته که چوب خط ثروت و فقر میتونه در کیفیت و کمیت این لذت بردن، نقش بازی کنه، ولی مطمئنأ تا اصل استفاده از این استعداد در آدمی تقویت نشه و درست به کار گرفته نشه، مطمئنأ زندگی چیزی بیشتر از حکایت اسب عصاری و چرخشی دورانی و مدام بین ترکیبی از کار و رنج نخواهد بود، و تا زمانی که لاشخوری به انتظار پرواز روحت لحظهها رو می شماره، این چرخش ملال آور کسالت بار و غمگین که روح رو فاسد میکنه ادامه خواهد یافت.
سعدی کبیر هم در همین زمینه در گلستان در باب اخلاق درویشان میفرماید:
اگر دنیا نباشد دردمندیم ...... و اگر باشد به مهرش پایبندیم
حجابی زین درون آشوبتر نیست ...... که رنج خاطر است ، آّر هست و اگر نیست
و فرصت لذت بردن از زندگی به قدری کوتاه و ناچیز است که به مدت زمانی که لاشخور مرگ به انتظار آخرین نفسها نشسته طعنه میزنه و با آن برابری میکنه.
و به راستی آیا برای همه ما این تصویر آشنا نیست؟؟ آیا بدن نحیف و شکننده و خشک شده این کودک آفریقای ما رو یاد روح خشک شده خودمون نمیندازه که تا این حد از لذتها و شادیهای زندگی بی بهره، نحیف و شکننده مونده و تنها کاری که میکنه به انتظار مرگ نشستن است؟؟؟